سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

همین الان تلفنش زنگ خورد! باز جلسه داشت!

دیروز که می خواست برود جلسه، برای اینکه دیر می آمد و می دانست بچه تا شب، پدر پای گچ گرفته مرا در می آورد، از صبح دست او را هم گرفت و برد!

امشب اما تا گفتند جلسه، گفت نمی آیم! خانواده به حضورم نیاز دارند! آنها هم کلی اصرار کردند تا عاقبت قبول کرد یک ساعتی برایشان خالی کند

چقدر پیامبر زیبا گفته اند که ایمان مرد را از میزان محبتش به همسرش بفهمید.


نوشته شده در یکشنبه 90/8/29ساعت 9:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

چقدر ایام تبلیغ را با همه سختیهایش دوست دارم.

درست شبیه زمانیست که رزمنده ها به جبهه می رفتند!

باید صبور بود و صبر کرد؛ و تنها فرقش این است که چشم براهی ندارد و می دانم پایان ایام تبلیغ را.

اما نبرد سربازان امام زمان که تمامی ندارد! تا ظلمت هست و نور؛ تا حق هست و باطل

کوچه، خیابان، زیارتگاه، تفریحگاه، فرقی نمی کند! هرجا لباس پیغمبر به تن دارند، محل رجوع مردم اند.

ذوق می کنم وقتی کسی میایید طرفمان! با اینکه می دانم این یعنی اینکه بین چند دقیقه تا چند ساعت، کمی دور تر بایستم منتظر تا کارش تمام شود.

این یعنی تاخیر در همه کارهای برنامه ریزی شده

و گاهی باید گوشی را از کیفم بیرون بیاورم و زنگ بزنم و عذر خواهی کنم که دیر می رسیم ...

و گاهی غر غر ریز کودکم که منتظر است بابا به قولش عمل کند و من که آرام در گوشش می گویم که به هر صورت بابا مثل همیشه به قولش عمل می کند و او که لبخند می زند و مشغول شیطنت خودش می شود و گاهی نیم نگاهی به بابا می اندازد که گرم صحبت است و یقین دارد بابا به قولش عمل می کند

اما این یعنی نگاه ویژه خدا. یعنی حضور بیشتر ملایک

اصلا وقتی وسط خیابان بیکار باشد لجم می گیرد. خودم می کشانمش به حرف و بحث.

کیف می کنم وقتی معارف اسلام از دهانش میریزد.

به خودم می بالم

خدایی بالیدن ندارد؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت 11:7 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

شوخی شوخی بهش گفتم: صبح بیدار شدم خونه نباید اینجوری باشه ها!

با پای توی گچ که نمی تونم جارو بکشم! رفقا اومدن عیادت چه کنم؟

صبح با صدای جاروبرقی بیدار شدم!

- واااااااااااااااااای! شوخی کردم به خدا! ببخشید! راضی نبودم!

لبخندی زد و گفت: حضرت رسول(ص) تا زنده بودند، خونشونو خودشون جارو می زدند.

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/25ساعت 1:51 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

تلفن که زنگ می زند می دانم کیست. تنها کسی که این موقع صبح به ما زنگ می زند فقط خودش می تواند باشد

تلفن را برمی دارم اما به رویش نمی آورم که می دانم خودت هستی

سلام می کند؛ اینبار زنگ نزده حالمان را بپرسد، حرف دیگری دارد

رفتم اوقاف، فقط مبلغ مجردی می خوان! چیکار کنم؟

می داند از تنها ماندن بیزارم و همیشه دوست دارم سایه اش بالای سرم باشد

بغض به گلویم حمله می کند اما شکر خدا هنوز می توانم صدایم را از دسترسش دور نگه دارم

محکم و صریح می گویم: برو! برو عزیزم.

می گوید: خوب تو تنها می شوی!

- نگران ما نباش عزیز. وظیفه تو تبلیغ دین است. خدای ما هم بزرگ. تو غصه نخور

می دانم لبخند به لبش نشسته. لحن صدایش آرام می شود.

خداحافظی اش مهربانانه تر از همیشه است

تلفن را که می گذارم، افکار در سرم چرخ می زند

دهه اول محرم...

تنهایی...

روضه...

دخترم...

توکل به خدا.


نوشته شده در سه شنبه 90/8/24ساعت 6:33 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

بسم الله ارحمن الرحیم

خانواده ام مذهبی بودند اما طلبه و روحانی نداشتیم. با زندگی طلاب و روحانیون هم اصلا آشنا نبودم اما نمی دانم چه شد که وقتی به خواستگاری ام آمد، بله را گفتم!

به امام زمانم می اندیشیدم و سرباز او و اینکه غنیمت است در دوران غیبت، دوشادوش سربازش زندگی کنی. شاید آقا به تو هم نگاهی کند

زندگی ام را به خودش سپردم و اکنون که بیش از هفت سال از آن روز می گذرد، هر روز حس می کنم چقدر مورد عنایت قرار گرفته ام

می خواهم از امروز از روزهای زندگی ام با سرباز امام زمان بنویسم. شاید برای آنانکه زندگی روحانیون را از بیرون می بینند و گاها فکر می کنند درون و بیرونشان با هم فرق می کند، اندکی مفید باشد.

هر روز نماز شکر می گزارم که خداوند مرا برای کنیزی امام زمان انتخاب کرد

سپاسگزارم خدای مهربان


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23ساعت 10:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak