سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

 

دیروز سه شهید آورده بودند شهرمان

برنامه ریخته بودم که بروم ولی نشده بود که با «او» هماهنگ کنم

 

صبح، چند دقیقه بعد از رفتنش زنگ زد. گمان کردم چیزی جا گذاشته. اما گفت: بانو جان. برای تشییع که می روی ان شالله؟

 

- اره ان شالله. ساعت 9 به سمت حرمه.

 

- ساعت 8 میارنشون. سعی کن بری.

 

- چشم . ممنون

 

ساعت 8 شد و دلبندم بیدار نشد. تا آماده شدیم و خواستیم راه بیافتیم، ساعت 9:25 دقیقه بود

 

به«او» زنگ زدم

 

- عزیزم! دلبندم بیدار نشد و وقتی بیدار شد کمی دلدرد داشت و ...

 

- پس خانه ای؟ چقدر حیف شد. کاش میرسیدی به تشییع. حیف!

 

حرفش تحکم نداشت اما چقدر من را متمایل کرد که برای دقیقه ای هم شده به تشییع برسم

 

- الان به نظرت برم مسجد(محل شروع تشییع) یا برم حرم؟

 

- برو حرم. برو حرم 

 

من و دختر چادر به سرم، به تشییع رسیدیم و دخترم عکسی گرفت و کلی ذوق کرد

 

و من غرق لذتِ بودن در کنار انفاس قدسی شهیدان به مدد نفس پاک «او»یم

------------------------

 

بعد نوشت: یک جمله زیبایی خواندم که دلم نیامد شما را در لذتش شریک نکنم.

 

«همه گفتند با سهمیه وارد دانشگاه شده اما هیچ کس نفهمید وقتی می خواست بابا آب داد را یاد بگیرد، سه شب در تب می سوخت»

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/29ساعت 7:31 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

یک روز نشسته بودم و قرآن می خواندم. به مثلهای قرآن برای بهترین و بدترین بندگان خدا رسیدم. جای تأمل بسیاری دارد که چرا خدا هم بهترین و هم بدترین بنده ها را از زنان مثال می زند.

داشتم به این فکر می کردم که زن نوح(ع) و زن لوط(ع)، چطور شد که در جوار بهترین بنده های خدا بودند اما بهشان ایمان نیاوردند و شدند بدترین بنده های خدا! خیلی حرف سنگینی است! همجواری ولی خدا و بدترین شدن! شاید در مخیله ما نگنجد!

خیلی از دخترهای ما فکر می کنند اگر همسر خوبی داشته باشند، حتما بهشتی خواهند شد اما همیشه همسر خوب بهشتی ات نمی کند، گاهی بهشتی می شوی حتی اگر همسرت فرعون باشد.

نگاه کردم دیدم ما زنها(شاید مردها هم اینگونه باشند) در نزدیکی چیزی که قرار می گیریم، خوبیهایش را نمی بینیم. هی عیبهایش را می بینیم. عیبهایش را هم بزرگ می بینیم. شاید بزرگتر از چیزی که هست. کمی که فاصله بگیری و قد و بالایش را ببینی، خوبیها و عیبهایش را با هم، شاید متوجه بشوی که در کنار یکی از اولیای خدا قرار داری

یا در کنار کسی که خیلی برای خدا عزیز است. 

راستش از آن روز میترسم که با «او»یم بد تا کنم و بشوم بدترین بنده خدا!

شوهرم معصوم نیست و من نیز نیستم اما یقین دارم عنایتی متوجه حالش بوده که لباس پیامبر را به قامتش پوشانده اند و می بینم که این لباس را به تنش می پسندند.

گاهی بد می شوم. می شوم یک شیطان غر غرو! آنقدر به جانش غر می زنم که ...

دو دقیقه بعد خودم پشیمان می شوم که اگر با اینجال بمیرم، خدا من را نخواهد بخشید. 

آنقدر منتش را می کشم تا من را ببخشد! 

مهم نیست «او» ولی خدا هست یا نه، مهم این است که «من» بدترین بنده خدا نباشم!

---------------------------

بعد نوشت: گاهی فکر می کنم اگر کنار زن نوح می نشستی، پشت سر شوهرش چه حرفهایی می زد!!! شاید اینقدر از او بد می گفت که آدم حس می کرد، بیچاره چه صبری دارد با همچین مردی زندگی می کند! خیلی از ما زنها کنار هم که مینشینیم، از این حرفها زیاد می زنیم! 


نوشته شده در یکشنبه 91/9/12ساعت 1:34 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak