سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

توی اتوبوس نشسته بودیم و با دلبندم، بازی میکردیم که صدایی توجهمو جلب کرد

نواختن زنگ موبایل افراد دیگه عادی شده، چیزی که جلب توجه می کرد، طرز حرف زدن اون خانم بود

بسی بی ادبانه و با کلماتی که بیشتر به ناسزا شباهت داشت تا کلام!

تلفن رو که قطع کرد، فهمیدیم پسرش بوده. بعد از اونکه از شرمتدگی پسرش! در اومد، رفت سراغ عروسش.

تا می تونست به عروس خودش و همه دخترها و خانواده دختر ها، ناسزا گفت!

من که کلا روی شنیدن ناسزا حساسم, ولی نوع صحبت اون خانم، عصبانیم کرده بود.

فقط برگشتم بهش گفتم: شرمنده حاج خانم! با زبان خوش، فرعون رو هم می شه نرم کرد!

زن گفت: آخه یکطرفه؟

دیگه نشد با هم صحبت کنیم و من با یه عالم ناراحتی و حرف، رفتم(کلا شنیدن ناسزا، روانم رو بهم میریزه)

وقتی اومدم خونه، داشتم با«او» صحبت می کردم که چه شده و چی گذشته امروز

گفت: لَّقَدْ کَانَ لَکُمْ فِى رَسُولِ ?للَّـهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن کَانَ یَرْجُوا? ?للَّـهَ وَ?لْیَوْمَ ?لْـَ?اخِرَ وَذَکَرَ ?للَّـهَ کَثِیرًا

مگر پیامبر اسوه ی ما نیست؟ آیا رسول خدا، همیشه دوطرفه محبت و احترام می کرد؟

یه نفر اومده بود خدمت رسول اکرم ازشون سؤال کنه، اینقدر عبای حضرت رو محکم کشید که گردنشون خراشیده شد! 

یه چیز دیگه برات بگم که برای خودم هم وقتی شنیدم خیلی عجیب بود. یه روز یه اعرابی وارد شهر می شه و با صدای بلند می گه: محمد کیه؟

پیامبر با محبت می گن: من هستم. 

یاران رسول خدا می خواستن برن به مرد بگن به پیامبر احترام بذاره. اما پیامبر اجازه نمی دن.

اعرابی میاد خدمت رسول خدا و می گه: پای منو بشور!

همه تعجب می کنن و بعضیا هم خشمگین می شن. اما رسول خدا می فرمایند: تشت و آب بیارید.

حضرت پیش پای مرد زانو می زنن و با دستهای مبارکشون، پای مرد رو می شورن و بعد هم مرد بلند می شه و می ره! 

همین!

به رسول خدا می گن: چرا اینکار رو کردید؟ 

حضرت می فرمایند: اینها رسم داشتند که وقتی بزرگشون وارد شهری می شه، بزرگ اون شهر، پاشو بشوره.

حالا این توقع رو از ما داشت.

بعد «او» گفت: ببین چقدر از ما توی روابطمون دقت می کنیم که شاید رفتار فرد مقابلمون، بخاطر رسم و رسومات و باورهای خاصشونه و نباید از فرد ناراحت شد! اما...

چقدر حرفهاش دلنشین بود. یادم به یه حدیث مشهور امام معصوم افتادم که می فرمایند:

رفتار برادر مؤمنت را تا 70 بار، حمل به خوبی کن و اگر باز آرام نشدی، خودت را ملامت کن که چرا نتوانستی گمان خیر ببری

و فکر کردم، اگر تنها 7 بار برای خودمان حمل به خیر کنیم، نه دلخوری پیش می آید نه غیبتی!

انگار باید از نو مسلمانی کنیم

-----------------------------------

پ ن1: آیه 21 سوره احزاب// قطعاً براى شما در [اقتدا به‌] رسول خدا سرمشقى نیکوست: براى آن کس که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد مى‌کند

پ ن2: چیزی که همیشه خودم به خودم می گم اینه: روز جزا، خدا از من می پذیره اگر بگم، بی ادبی کردم، چون بی ادبی کرده بود؟ نا سزا گفتم، چون ناسزا گفته بود؟ به وظیفم عمل نکردم، چون به وظیفش عمل نکرده بود؟ خدا از من می خواد چطور باشم؟

پ ن3: می خواستم در مورد بازی خودمو دخترم توضیح بدم اما الان جاش نیست! شاید وقتی آرام شدم

پ ن4: خیلی مطالب هست که دوست دارم بگم. اما بعضیش نیاز به توضیحات زیاد داره و از روند نوشتاری این وبلاگ خارجه و بعضیش رو هم ذهنم یاری نمی کنه خوب به قلم بیارم. دعا کنید خدا عنایتی کنه و بشه

پ ن5: ببخشید مطلب امروز طولانی شد. 


نوشته شده در جمعه 91/11/27ساعت 6:38 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

 

توی بستر افتاده بود. همین بهمن ماه بود

12 سال پیش

بخاطر شیمی درمانیها، تمام دهانش تاول زده بود

راحت نمی توانست حرف بزند ولی گفت: رفتی راهپیمایی، جای من 5 تا مرگ بر آمریکا و 5 تا مرگ بر اسرائیل بگو

تمام جانش را گذاشت برای انقلاب. از 15 سالگی مبارزه کرد و در 35 سالگی هم پرکشید و رفت

وقتی هم که می رفت، نه سفارش کرد برایش نماز بخوانیم نه سفارش کرد روزه بگیریم فقط سفارش کرد توی راهپیمایی ها، یادمان به جای خالی اش باشد و برایش خیرات کنیم « مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا»

من دختر همان مادرم. راهپیمایی رفتن، رای دادن، در صحنه انقلاب بودن، مثل نماز برایم واجب است

و خوشحالم که «او» از من هم انقلابی تر است

دلبندمان امروز به دوستانش می گفت: فردا عیده! می خواییم بریم راهپیمایی

اینها را «او» یادش داده است

الحمدلله علی کل نعمه و الحمدلله علی کل حال

خدا را برهمه نعمتهایش و در همه حالی سپاس

---------------------------------------------------------------------------

بعد نوشت: آنروز که دشمن به جان ما حمله کرد، شهدا سربلند بیرون آمدند، نکند امروز که به نان ما حمله کرده، سرافکنده شویم

 


نوشته شده در شنبه 91/11/21ساعت 2:9 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

چیزی پیش آمده بود و از «او» ناراحت بودم

می خواست نماز بخواند. گفت: میایی با هم بخوانیم

با ناراحتی و بی معطلی گفتم: نه

یک لحظه با خودم اندیشیدم؛ چه کسی به من اطمینان داده که این نمی تواند آخرین نماز جماعتمان باشد؟

لحظه ای بعد گفتم: صبر کن! منم میام

رفتم سجاده ام را پهن کنم که گفت: از من راضی هستی؟

فقط باریدم! انگار ذهن هر دویمان یکجا رفته بود

-------------------------------

پ ن: وقتی آدم به این فکر کند که زندگی دمی بیش نیست و آخرت ابدی است، خیلی دلتنگیهایش کوتاه می شود و بخشش هایش طولانی و آرامشی که هدیه یاد مرگ است


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4ساعت 10:9 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

دیروز با مادری که به شدت از دست بچه هایش ناراضی بود، صحبت می کردیم

 

پیشتر که رفتیم، از خودش، شوهرش و همه چیز ناراضی بود

 

اعتماد به نفسش صفر بود. تمام مدت می گفت: من اراده ندارم! من نمی توانم!

 

حوصله نداشت. حوصله هیچ چیز را، گذشت ، چشم پوشی، توکل و توسل به خدا، مهر ورزیدن به همسر

 

می خواست خوش اخلاق باشد اما حوصله ستیز هم نداشت. ستیز با شیطان، با نفس.

 

وقتی نمی توانست، فحش می داد، داد می زد، کتک ...

 

می گفت: خانه مان را دوست ندارم. فقط می خوریم، می خوابیم، توی سر هم می زنیم

 

با «او» که در موردش حرف می زدم گفت: یاد حدیثی از رسول اکرم افتادم؛

 

«خانه ای که در آن برنامه ای حکیمانه نباشد، خرابه ای بیش نیست»

 


نوشته شده در یکشنبه 91/11/1ساعت 1:56 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak