سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

از دست حاجی ناراحت بودم! از اون ناراحتیها که اگر دیروز حاج آقا تراشیون نگفته بود" قهر کردن باشوهر، حتی 30 ثانیه اش هم حرامه" حتما باهاش قهر کرده بودم!

انقدر شدید که حتی نمی خواستم برم استقبالش! یعنی توی 10 سال زندگیمون، هنوز 10 بار اینطور نشده!

ولی یادم اومد که اونروز استاد گفت: یه نفر اومد خدمت رسول خدا و گفت زنی دارم که وقتی میام از دربیرون، میاد بدرقه ام! وقتی میام خونه، میاد استقبالم! وقتی غم دارم، بهم می گه: اگر غمت از دنیاست، روزی رو کس دیگه می ده! غصه نخور! اگر غم آخرت داری، خوبه! خوشبحالت! خدا غمتو زیاد کنه!

پیامبر لبخند می زنند و می فرمایند: از طرف من، به همسرت مژده ی بهشت رو بده! خداوند در زمین کارگزارانی داره که این زن، یکی از آنهاست

بعد استاد گفت: یعنی با این سه تا کار، مامیشیم کارگزار مستقیم خدا! بهشتی شدن که رو شاخشه!

چه کار؟ 1. بدرقه 2. استقبال 3. زدودن غم از دل شوهر

مهمتر از همه استقباله! اگر استقبال خوب باشه، انقدر آدم رو شارژ می کنه که باقیش حله!

در مورد چگونگی استقبال هم گفت: استقبال یعنی شکفتن! شکفتن چهره! باز شدن شونه ها از هم، لبخند زدن( همون لبخند خوشگله) و ...

با خودم گفتم: امتحان می کنم. مگر نگفت لحظه ورود که خوب باشه، بقیه اش حل میشه! خوب میرم یه استقابل خوب می کنم.

آخه هر روز استقبال خوبی داشتم اما امروز که اینقدر غمگین و دلخور بودم، مگر می شد لبخند زد! اونهم لبخند خوشگله! وای! واقعا سخته!

رفتم دم در؛ بچه ها از ذوق اومدن پدر، و چون همیشه عادت داریم به استقبال، دویده بودند دم پله ها برای دیدن بابا! من هم پشت اونها، منتظر بودم.

خدایا! اصلا لبخند به لبم نمیاد! چقدر این دلخوری عمیقه! یک لحظه توجهم با فاطمه خانم جلب شد! یهو با تمام وجود لبخند زدم! و صورتم شکفت!بقیه شرایط رو می شد مصنوعی ایجاد کرد! لحظه ای که حاجی من رو دید، صورتم شکفته بود و لبخند به لب داشتم.

رفتم توی اتاق و خودم رو مشغول کردم. لباسش رو که عوض کرد، اومد ببینه چمه! البته خوب میدونست دلخورم! چون از صبح نه پیامک عشقولانه زده بودم و نه تماس!

واقعا رفتار متفاوتی داشت که از حاجی بی سابقه بود در این شرایط! انگار واقعا انرژی متفاوتی گرفته بود!


نوشته شده در سه شنبه 93/7/29ساعت 11:16 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

پنج شنبه ها کارم زیادتر از بقیه روزهاست. بار و بندیل رو اول صبحی بردارم و برم کلاس

فاطمه خانم دیگه راه می رن و حرف هم که تک و توک می زنن و سر و صدا  هم تا دلتون بخواد، عمرا بتونم برم کلاس! همون پشت در، بساط می کنم و از کلام استاد، فیض می برم

همه بهم می گن: خیلی با همتی! آخه تنها کسی که با دوتا بچه اش میاد کلاس، منم! هستن کسانی که دوتا، سه تا یا بیشتر بچه دارن اما کسی هست بچه هاشونو بگیره اما من، نه!

کلاسمون تاریخ تشیع هست. وقتی شروع می شد، باورم نمی شد اینقدر دوستش داشته باشم. اما الان، سرم بره، دوست ندارم کلاس رو از دست بدم. مخصوصا که یه استادی داره که به تاریخ بسیار مسلطه و از یه کتاب حرف نمی زنه که! ماشالله خودش یه کتابخونه است!

نشستم و گوش میدم. به فاطمه خانم غذا می دم! باهاش بازی می کنم تا صدا نده و آروم باشه اما گوشم و حواسم فقط به استاده!

درس امروز شیعیان زمان امام جواد (ع) بود.

از علی بن مهزیار(پدربزرگ علی بن مهزیاری که خدمت امام زمان رسید) گفت که مسیحی بوده و شیعه شده اما انقدر خوب بوده که امام بهش می گن: من از تو راضی هستم! خدا ازت راضی باشه!

از زکریا بن آدم گفت که تو بازار یه دروغ می شنوه و دلش می گیره! می خواد شهر رو ترک کنه، از امام کسب تکلیف می کنه و امام بهش می گن: من از تو راضی هستم. خدا ازت راضی باشه. بمون توی اون شهر که خدا به واسطه ی تو، عذاب رو از مردم شهر برمیداره، همونطور که به برکت امام کاظم، عذاب رو از مردم بغداد برداشت.

ماجرای یکی از اصحاب امام که هر روز روزی 100 تازانه می خورد تا نام باقی یاران امام رو بگه و نگفت

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا من کجام؟ من تو درگاه تو چه جایی دارم وقتی امام، همچین یارایی داشته!

من اصلا جزء یارای امام، به حساب هم نمیام! چکار کردم برای دین تو؟ هیچ هیچ هیچ

یادم به حرف چند روز پیش یکی دیگه از اساتید افتاد! وقتی از یکسری مشکلات ازش راه حل خواستم بهم گفت: تو قراره به یه حدی از تکامل برسی تا یه مأموریتی بهت واگذار بشه! تا به اون حد هم نرسی، خدا ماموریت بهت نمی ده! خیالت هم راحت که از این مشکلات، راه فرار نداری! باید به تکامل برسی! پس زودتر برس ماموریت خدا رو بگیر دیگه!

1200 ساله دین خدا لنگ ما شیعه ها مونده! لنگ 313 تا مرد! که مرد باشن! که پای قول و عهدشون راسخ باشن! نیست! نبودیم! راسخ نبودیم! وگرنه اینهمه ساااااااااااااااااااااااااااااااال آقامون تو پرده ی غیبت نمی موند!

یکی از رزمنده های جنگ خیلی اهل عبادت و تهجد و اینها بوده! یه روز میبینن حالش خیلی خرابه و داره زار زار گریه می کنه! می فهمن آقا رو دیده! تجربه اشو قبلا داشتن که کسانی که آقا رو می بینن اینطوری می شن!

بهش می گن آقا چی گفت؟ اول که نمی تونسته بگه! بعد که حالش بهتر می شه، می گه: آقا گفتنن " از تنبلی بچه ها، ناراحتم"

آقا از تنبلی بچه رزمنده ها اگر گله کنه، از من و تو چی؟

خدایا به حق محرم ارباب، آدمم کن! آدمم کن! شیعه ام کن! آقام رو ازم راضی کن! بچه هام رو عصای دست مولام قرار بده! نسلم رو پا به رکاب امام زمانشون قرار بده! خدایا خدایا خدایا! تو رو به خون خودت قسم می دم به ثارالله به حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن


نوشته شده در جمعه 93/7/25ساعت 7:50 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

امروز دوستم رو دیدم. بهش گفتم: آبجی جان قرار بود 5 شنبه برنامه مرحله دوم رو بهم بدی ها!

- باور کن گرفتار شدم. خب الان آماده ای بگم؟

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله!

- برنامه ی این مرحله، دو قسمت داره!

مرحله 1. هیچ نظافتی رو نمی ذاری برای "بعدا"

میبینی گرد و خاک نشسته روی لبه تختت، هیچی دم دستت نیست، با دستت، سریع تمیزش کن!

می بینی یه تیکه چیز افتاده زمین، همون لحظه سریع برش دار!

آینه کثیفه، همون لحظه تمیزش کن!

بعضی چیزا رو هم باید تعبیه کنی! مثلا استاد می گفت یه دستمال کوچیک گذاشته بودم تو جاکفشی، هر کی کفششو برمیداشت، همون موقع جاشو تمیز می کرد! برای همین همیشه جاکفشی ما تمیز بود!

مرحله 2. یه دفترچه و خودکار بذار تو جانمازت، هر کاری که باید اون روز انجام میدادی و عقب افتاده رو بنویس و سعی کن تا نماز بعدی، انجامش بدی

گفتم: خب اینطور تو نماز، همش فکرت دنبال پیدا کردن کارهای انجام نداده نیست؟ تمرکز نمازت بهم نمیریزه؟

- نه دیگه! این مراقبه بعد نمازته!چرا تعقیب نماز عصر و عشا، استغفار داره؟ چون محاسبه روزتو باید بعد نماز انجام بدی!

تمام فکرم مشغول حرفهاش بود. اومدم خونه! اذان می گفتن. سریع رفتم وضو بگیرم دیدم روشویی کثیفه!

طبق قاعده ی هر کاری رو همون لحظه انجام بده، سریع اسکاچ مخصوص روشویی رو برداشتم و پودر ریختم و تمیزش کردم. 60 ثانیه هم طول نکشید اما روشوییم تمیز شد!

هنوز اذان تمام نشده بود که کار من تمام شد!

-------------------------------

پ ن1: امروز از اون روزهای پر برکت بود.صبح که محدثه رو رسوندم مدرسه، رفتم حرم(8:30) دیدم کلاس تفسیر استاد ترم پیشمونه که واقعا فوق العاده بودن! بعدش کلاس نهج البلاغه بود! اما فرصت نشد تا آخرش بشینم! چون به مناسبت عید غدیر، رفتیم دفتر امام خامنه ای و با ولی، تجدید بیعت کردیم. دوستم رو هم تو همون تجمع دیدم

پ ن2:با دوستم یه صحبت خوب دیگه هم کردیم در مورد سلوک زنانه! ان شالله حتما یه روز اونو هم می نویسم.

پ ن3: اون استادم یادتونه! قرار بود کلاسهاشو بهم خبر بده برم؟ اون رو هم تو تجمع دیدم. امروز اولین جلسه اون هم هست! کلی خوشحال شدم که مطالب وبلاگ رو دارن خدشون با نظارت، به بهترین شکل ممکن، آماده می کنن

الحمدلله علی کل نعمه


نوشته شده در سه شنبه 93/7/15ساعت 4:2 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

می گه: فلانی خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی باهوشه!

سریع فهمید شوهرش سر و گوشش می جنبه

می گم: خب بعدش چکار کرد؟

میگه: هیچی دیگه! پدر شوهرشو زنه رو دراورد!

می گم: زندگیش؟ بچه هاش!

- خب دیگه! تقصیر شوهرش بود!!!!!

واقعا ته هوش و ذکاوت اینه؟ اینکه دست شوهرت رو روکنی و حرمتها رو بشکنی و زندگیت رو بپاشی؟

هوش و ذکاوتی که نتونه من و بچه هام رو خوشبخت کنه، به چه دردی می خوره؟

دیروز یه حدیث از امام باقر(علیه السلام) شنیدم که می گفت: خوشبختی سه قسمت داره! دو قسمتش هوشه و یک قسمتش تغافل!

گاهی باید خودت رو به نفهمیدن بزنی و آروم از کنار یک اشتباه رد شی

شاید بهتر بود اون زن باهوش، وقتی متوجه شد شوهرش سرش جای دیگه به جز زندگی گرمه، به این فکر می کرد که کجای زندگی سرد بوده برای شوهرش!

من همیشه می گم، توی یک اشتباه، هیچ وقت یک نفر مقصر نیست! حتی اگر 10% هم اشتباه داشته باشه، با رفع کردن همون، 10% به حل مشکل نزدیک شدیم اما اگر همش به فکر عوض کردن بقیه باشیم، هیچی عوض نمی شه

زن باهوش، بعد از متوجه شدن اشتباه شوهرش، فضای خونه رو گرمتر، شادتر، جذاب تر می کنه

سرشار محبت می کنه و گاهی هم زیر زیرکی می گه: چقدر قلبم میشکنه اگر تو یه روز ...

مردهای سالم(که عموم مردهای ما هستن) در چنین شرایطی، هرگز زن دیگه ای رو مادر بچه هاشون ترجیح نمی دن.

گاهی انقدر روی اشتباهات دیگران متمرکز می شیم، که اشتباهات خودمون یادمون میره

 


نوشته شده در شنبه 93/7/12ساعت 9:12 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

داری جارو برقی می کشی، میری جارو برقی رو می ذاری سرجاش! برمیگردی می بینی بسته ی بیسکوپیت رو آورده خورد کرده وسط هال!!!

داری سفره می اندازی، غذا رو قشنگ تزدیین کردی گذاشتی سر سفره تا بری بقیه چیزا رو بیاری، بچه با کله رفته تو ظرف غذا!

داری یه مطلب می نویسی تو وبلاگ ، کلی روش وقت گذاشتی، یهو زحمت خاموش کردن سیستم رو می کشه

داری سر کلاس مجازی، فلسفه گوش میدی، محو درس شدی، یهو سیستم رو خاموش کنه

خیلی سخته

خیلی سخته

خیلی سخته که توی اون لحظه به تمام ایدئولوژیهات پایبند باشی و بچه رو دعواش نکنی

کنایه فهما کجا نشستن؟


نوشته شده در شنبه 93/7/12ساعت 9:9 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak