• وبلاگ : روزهاي زندگي همسر يک طلبه
  • يادداشت : من، او، خودخواهي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    نه بانو, اگه بخاطر شلوغى حرم تذکر داده بود که ناراحت نمى شدم. اون موقع ساعت 12 شب بود و حرم فوق العاده خلوت بود. تو اون سالن بزرگ دو سه نفر بيشتر نبودند. ضمن اينکه دخترم جلو چشمم بود و اينطور نبود که ول باشه به امون خدا. اول ديدم اون خادم با لحن بدى به دخترم گفت مگه تو مادر ندارى! برو بشين کنار مادرت. منم که دو سه متر بيشتر باهاش فاصله نداشتم گفتم اينجا که خلوته چشمم بهشه کسى را اذيت نکرده. گفت بچه تو بشون کنار خودت, مزاحم جارو کردن ما ميشه! با لحن بدى گفت واسه اين ناراحت شدم. اخه دخترم اصلا مزاحمشون نشده بود که اونطور گفت.
    برعکس اون خانم, يه بار ديگه يه خادمى داشت جاروبرقى مى کشيد. دخترم عاشق جاروبرقى بود. هى ميرفت نزديک خادمه و با دقت نگاه کارش ميکرد. ولى خادمه به دخترم لبخند زد و گفت ماشالا. خيلى از اون خانم خوشم اومد. اخلاق خيلى مهمه.
    پاسخ

    راست ميگي خواهر. خدايي منم الان بهم برخورد!!!!!واي من خيلي بد اخلاقم! اگر يکي به شخصيت خانوادگيم توهين کنه، ديگه واي واي!!!!!