• وبلاگ : روزهاي زندگي همسر يک طلبه
  • يادداشت : من، او، خودخواهي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يادمه يه بار تو سن نوجووني رفته بودم مسجد. با ذوق رفتم انتهاي صف اول نشستم اما چشمتون روز بد نبينه پيرزنهاي صف اول که خودشونو صاحب مسجد و خدا مي دونن چنان دعوام کردن که تا مدتها ديگه نرفتم مسجد. خدا کنه ما هيچ وقت جزء آدمهايي نباشيم که ديگران رو از دين زده مي کنن.
    سلام
    نه بانو, اگه بخاطر شلوغى حرم تذکر داده بود که ناراحت نمى شدم. اون موقع ساعت 12 شب بود و حرم فوق العاده خلوت بود. تو اون سالن بزرگ دو سه نفر بيشتر نبودند. ضمن اينکه دخترم جلو چشمم بود و اينطور نبود که ول باشه به امون خدا. اول ديدم اون خادم با لحن بدى به دخترم گفت مگه تو مادر ندارى! برو بشين کنار مادرت. منم که دو سه متر بيشتر باهاش فاصله نداشتم گفتم اينجا که خلوته چشمم بهشه کسى را اذيت نکرده. گفت بچه تو بشون کنار خودت, مزاحم جارو کردن ما ميشه! با لحن بدى گفت واسه اين ناراحت شدم. اخه دخترم اصلا مزاحمشون نشده بود که اونطور گفت.
    برعکس اون خانم, يه بار ديگه يه خادمى داشت جاروبرقى مى کشيد. دخترم عاشق جاروبرقى بود. هى ميرفت نزديک خادمه و با دقت نگاه کارش ميکرد. ولى خادمه به دخترم لبخند زد و گفت ماشالا. خيلى از اون خانم خوشم اومد. اخلاق خيلى مهمه.
    پاسخ

    راست ميگي خواهر. خدايي منم الان بهم برخورد!!!!!واي من خيلي بد اخلاقم! اگر يکي به شخصيت خانوادگيم توهين کنه، ديگه واي واي!!!!!
    سلام
    الهي به فداي همچين دختر ماهي که شما داري.
    آخي منم خيلي ناراحت ميشم بعضي از خانوما تو اماکن مقدّسه اينطوري به بچه ها گير ميدند.
    دختر منم وقتي ميريم مسجد، يا حرم يا هر جايي که فضاي باز باشه دوست داره همش بدوه و بازي کنه.
    يه بار تو حرم يکي از امامزاده ها دخترم و خواهرزاده ام که يک ماه از دخترم کوچيکتره را بردم نزديک ضريح. بچه ها آروم و بي صدا داشتند ضريح را مي بوسيدند، و من دستم را دورشون گرفته بودم که از کنترلم خارج نشند. يهو يه خانم بداخلاق اومد سرم داد زد گفت مگه اينجا مهد کودکه بچه هاتو ول کردي جلو ضريح! سر و صداي بچه هات حواسمو پرت کرده!
    منو بگو همينطور دهنم وا مونده بد از تعجب! گفتم خانم الان اين دو تا طفل معصوم سر و صدايي نکردند که حواس شما پرت بشه. حتي بدو بدو هم نکردند. آروم تو بغل خودم نگهشون داشتم که!
    خانومه که بهانه اي نداشت و واقعا بچه ها حتي صدا هم نکرده بودند گفت: اصلا چه معني داره بچه مياريد اينجا! اينجا يه مکان مقدّسه. بچه ها کثيف کاري ميکنند.
    گفتم شما نگران نباش. اين بچه ها از من و شما پاک ترند و اتفاقا اينا بايد بياند همچين جاهايي.
    خانومه که ديگه نميدونست چي بگه. گفت اصلا من با تو نبودم! من با بچه هاي ديگه بودم که ول هستند تو امامزاده.
    مونده بودم ديگه چي بهش بگم. آخه اون فقط اومده بود سمت من و به بچه هايي که تو بغل من بودند اشاره کرده بود و دعوا ميکرد حالا حرفشو عوض کرده بود. :)
    تو حرم حضرت معصومه هم هميشه بايد دنبال دخترم بدوم چون اصلا يه جا نميشينه آروم. خودت که ميدوني بچه يک ساله که تازه راه افتاده همش دوست داره راه بره. يه بار يه خادم بهم تذکر داد که بچتو کنارت بشون. خيلي بهم برخورد.
    پاسخ

    سلام. منم خيلي دوست دارم دخمل تو رو ببينمولي تذکر خادما يه چيز ديگست ها! متاسفانه همين بچه هاي کوچيکي که هنوزم نمي تونن مکانيابي کنن و مامانشونو پيدا کنن، خيلي طعمه هاي خوبي هستن براي دزديده شدنخادما از اين ميترسنايشالا براي هيچ پدر مادري پيش نياد
    کاربر گرامي، سلام
    در تاريخ جمعه 93 فروردين 29 نوشته شما با عنوان من، او، خودخواهي برگزيده شده و در جايگاه پيوندها در مجله پارسي نامه قرار گرفته است. دبير تحريريه ي اين انتخاب *قاصدك و شاپرك* و دبير سرويس آن حامدگودرزپور بوده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.