سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

دیروز به یه مجلس مولودی رفته بودیم. یه مجلس مولودی ویژه!

محدثه خانم و دوتا از دوستاش قرار بود مولودی بخونن. قرار شد لباسهای شبیه هم بپوشن. لباس صورتی با شال.

دیدم محدثه خییییلی حساس شده که حتمااااااا موهاش از زیر شال بیرون باشه. نگاه کردم دیدم دوتا دوستش هم دقیقاااااااااااااااااا همین تاکید و الزام رو دارن

حس کردم یکی از مادرهاشون ، داره اینطور شال هاشون رو طراحی می کنه و براشون اینطور جا افتاده که مو بیرون گذاشتن از زیر شال، زیباست.

بچه ها که خوندن و تموم شد، به اون مادر، که از دوستان بسیار عزیزم هم هست، گفتم: من خیلی مواظبم که برای بچه ام جا نیافته که موبیرون گذاشتن از زیر شال، زیباییه. دختر من آزاده تو مجلس زنونه اینطور بپوشه اما من اصلا نمی خوام بهش اینطور بفهمونم که موهاتو بیرون بذاری، قشنگ تره!

گفت: خب قشنگتره دیگه! با واقعیت که نمی تونی مخالفت کنی! باید یاد بگیرن که قرار نیست هر زیبایی رو هر جایی به نمایش بذارن.

هیچ کدوم نمی تونستیم دیگری رو قانع کنیم. قرار شد بریم سراغ یکی دیگه از دوستامون که خییییلی مطالعاتش دقیقتر و بیشتر از ماست

دوستمون گفت: درسته شما کاری نباید داشته باشی. نباید بهشون بفهمونی که این کار زیباتره. بذار خودش انجام بده. اما حالا اگر خودش به نتیجه رسید که این قشنگتره چی؟

باید رو تولا و تبرای بچه کار کنی. باید هی محبتش رو به خدا زیادتر کنی. این محبت می شه حصار. میشه مانع برای انجام کارهای غلط.

مثلا دیروز من با بچه خواهرم رفته بودم کوه. اونجا بهم گفت: من خیلی دوست دارم موهامو بذارم بیروووووون! نوار موسیقی گوش بدم! لباس باز بپوشم

اصلا توقع این حرف رو ازش نداشتم.یهو جا خوردم. اما بهش گفتم: خب منم دوست دارم عزیزم.

دختر خواهرم گفت: خیلی دوست دارمااااااااااااااااا ولی اصلا اصلا اصلا دوست ندارم خدا ازم ناراحت بشه. برای همینه که این کارها رو نمی کنم.

همه چیز رو تو قالب تولا و تبرا به بچه بگید. مطمئن باشید خییییییییییییییییییییلی اثرش از چیزی که فکر می کنید بیشتره

خدایا محبت ما و بچه هامون رو روز به روز به خودت بیشتر کن. خدایا انقدررررررررررررررررررر عاشقم کن که از تمام محبت ها و عاطفه ها بی نیاز بشم. انقدر عاشقم کن که بشم عزیزترن بندگانت

آمین مهربونم

---------------------------------

بعضی از دوستان، اجازه خواستند برای نشر این مطالب در فضای مجازی. خیلی از این پستها منتشر شده در اون فضاها. اگر لطف کنید و آدرس وبلاگ رو زیر متن قید کنید، ممنون می شم.


نوشته شده در یکشنبه 94/3/10ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

دیروز یکی از بچه های وبلاگ که یه دختر 19-20 ساله است  بهم پیام داده:

ما تو کلاس زبان یه همکلاسی خانم داریم، خیلی بازه، خب؟! هیچ محدودیتی برای خودش یا حریمی نداره. اما خیلی شاده! بامعرفته! و خیلی موفق! 33سالشه! هم مدیر اژانس هواپیماییه هم معلم زبانه،هم داره درست ترجمه میخونه! و میخواد مدام پیشرفت کنه" این خانم مثل ما متوسل به ذکر نشده! هی ناراحت نیست! شاااااااده! شاد!
وقتی بخودمون وامثال خودمون نگاه میکنم میگم" ما خیلی غمگینیم! زیاد شاد نیستیم! این ذکر اون ذکر! موفق هم زیااااد نمیشیم! یعنی این وسط ذکر گفتن فایده ش چیه؟!! اون خانم که ذکر یونسیه اصلا بلد نیست!!! نمازهم نمیخونه!!!،،، گیج شدم بانو. روحم تعادلشو از دست داده!

 

درکش می کنم. یه سری جوابها بهش دادم. مثل اینکه قاعده ی یه سنی، رسیدن به یه تعادل نسبی هست. اون از سن تو عبور کرده و طبیعیه که آرامشش بیشتر از تو باشه. زندگیش به یه وضعیت نسبتا ثابتی رسیده. اما تو تازه داری تلاش می کنی زندگیتو پیش ببری و ...

بهش گفتم اذکار، نماز، دعا، اینها کمک کننده هستند، عامل ماییم! بعضی وقتها ما فقط از خدا توقع داریم پیش ببره ما رو بدون تلاش! اون خانم تلاش کرده. یقینا اگر تو با همون میزان تلاش + یاد خدا و نماز پیش بری، از اون جلوتری. اون خانم تلاش کرده و حقشه که موفق بشه.

ضمتا تو نباید ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی. قطعا اون خانم هم مشکلات خاص خودش رو داره.

اینکه خانمهای مذهبی توی مجامع، شاد و سرزنده به نظر نمیان، چون حیا می کنن از نامحرم! وگرنه خیلی هاشون، میترکونن از خنده و شادی...

اما یه چیزی توی ذهن خودم درخشید!

اینکه من اگر شاد باشم، جوونهای بیشتر جذبم می شن. مهمتر از همه، دختر خودم.

قربون خدا برم که رزقش مدامه. یهو یه مطلبی برام ارسال شد که می گفت:

احساس شادی، 36 ساعت در مغز انسان ماندگاری داره.

پس من برای اینکه خودم و عزیزام، شاد باشیم، باید حداقل هر 36 ساعت، یکبار شادشون کنم.

نیت کردم و بسم الله گفتم.

خدا یا کمکم کن بتونم حداقل هر 36 ساعت یکبار، کاری کنم که بچه ها، قهقه بزنن! می دونم آدمهای شاد، بهتر بندگیتو می کنن


نوشته شده در جمعه 94/3/8ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

یکی از بهترین دوستام می گفت:

یه روز که مامانم گفتم: فردا روزی که ازدواج کنم، با خواهر شوهرام عین خواهر رفتار می کنم. منکه خواهر ندارم. خواهر شوهرام، خواهرم!

مامان لبخندی زد و گفت: یه رابطه، دوطرف داره! اونها هم باید بخوان

با خودم گفتم نخیر! همه چیز بستگی به رفتار من داره! 

این حرف و کل کل توی ذهنم بود تا موقع عمل فرا رسید! حالا وقتش بود که به خودم ثابت کنم. 

اما خیلی فاصله بود! خواهر شوهرهای من، 20 و اندی سال با هم بودن و حساسیت های هم رو می دونستن اما من، تازه چند ده روز بود که با حساسیتهاشون داشتم آشنا می شدم.

این اتفاق، برای ارتباطم با کل خانواده ی همسر، پیش اومد.

اونها انسانهای بسیااااااااااااااااااار خوبی هستند و من حقیقتا دوستشون دارم. اما حساسیتها، مرزها، علایق و گاهی اولویتهای زندگیمون طبیعتا متفاوت بود.

کم کم فهمیدم همونقدر که من از رفتار اونها ناراحت می شم، اونها هم از رفتار من ناراحت می شن.

من تمام تلاشمو برای خوب بودن می کردم اما اصلا نمی تونستم مثل خواهر شوهر هام برای مادر شوهرم مفید باشم یا خوشحالشون کنم و ...

یه بار یکی از اقوام شوهرم بهم خیلی دوستانه گفت: تو هرچقدر هم خوب باشی، هیچ وقت نمی تونی قدر خواهر شوهرت عزیز باشی.

این حرف، هنوز توی گوشم زنگ می زنه!

کم کم یه چیز فهمیدم. یه عروس خوب باشم نه یه دختر بد! دیگه توقع نداشتم خواهر شوهر هام مثل خواهر باهام رفتار کنند. دیگه توقع نداشتم مادر شوهرم همونطور که با خواهر شوهرم رفتار می کنه، با من رفتار کنه!

همیشه به خودم یادآوری می کنم که من، عروسم

البته اصلا معناش این نیست که در وظایفم اهمال می کنم. نه! هر کاری که فکر می کنم باید انجام بدم، انجام می دم! به قدر کافی، تفاوت فرهنگ ها، شکاف انداخته! دیگه من با خودخواهی ها و بچه بازیهام، بدترش نکنم.

اما دیگه محبتهای مسخره نمی کنم. مثلا وقتی می خواستم برای خودم روسری بخرم، برای خواهر شوهرهام و مادر شوهرم هم لنگه اش رو می خریدم همینطور گل سر، بلوز خونگی و ...

من هم با نظریات دوستم موافقم. هر کاری از دستم بربیاد براشون با جون و دل انجام می دم اما خودم رو به آب و آتیش نمی زنم که خوانواده ی شوهرم رو راضی نگه دارم.

خدا می گه: تو رابطه ی خودت رو با من درست کن، من رابطه ی تو با مردم رو درست می کنم.

اگر من برای رضایت مادر شوهرم کاری رو انجام بدم، اگر اون راضی نشه، اجر من ضایع شده اما اگر برای خدا انجام بدم، هم تمام تلاشمو برای خوب انجام دادن اون کار خواهم کرد، هم خدا دل مادر شوهرم رو نرم می کنه و هم حتی اگر اون راضی نشه، خودش اجرمو می ده

----------------------------------

خیلی مطلب ها تو ذهنمه که بنویسم. واقعا زمان بهم اجازه نمی ده. دعا کنید خدا به وقتم برکت بده

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/3/6ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

این روزها یک دریافت جدید دارم. 

اینکه صراط، همین روزهای ماست.

اینکه وسط اینهمه گناه، دامنت رو پاک نگه داری

اینکه نذاری سُر بخوری! 

.

.

تمام مدت انگار دارم لب یه دره راه می رم!

این روزها پل صراط رو نمی بینم! دارم با تمام وجودم لمسش می کنم

تیز تر از تیغ و باریکتر از مو...

خدایا! هر روز می گم: اهدنا الصراط المستقیم

هر روز می گم: صراط الذین انعمت علیهم

و من نعمتی بالاتر از محبت تو و اولیاء ات نمی بینم. محبتی اونقدر قوی که در عمل، رضایت تو رو باعث بشه.

خدایا  منعمم گردان...

سرشارم کن از محبت خودت. بیتابم کن در مسیر رسیدن به خودت و تربیتم کن برای خودت

 


نوشته شده در دوشنبه 94/3/4ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

شوهرش خیلی باسواده. حتی خوراک فکری بعضی از خطبای بزرگ در بعضی ابعاد رو یراشون تهیه می کنه. وقتی فهمیدم، شاخم در اومد! آخه خودش کمترین اطلاعات رو در همون ابعاد داره.

بهش گفتم: چرا به آقاتون نمی گی برات حرف بزنه؟

- بهش می گم. می گه تو بچه هات رو بزرگ کنی بسه.

خیلی فکر می کنم. چرا یه مرد خوب، نباید در جهت رشد همسرش تلاش کنه؟

به زندگی دوستم نگاه می کنم.

یک زن زیبا. با سه بچه ی قد و نیم قد. حافظ قرآن، بسیااااااار خوش اخلاق و صبور؛ اما بی برنامه.

بهم گفت: یه برنامه بذار هفته ای یه بار بریم بیرون با بچه ها. من دارم دق می کنم

گفتم بیرون هم میریم اما تو باید گاهی خودتو از فضای خونه خارج کنی نه خونه!

- یعنی چی؟

- تو دوست داری از خونه بیایی بیرون تا توی اجتماع باشی. خوب توی اجتماع باش! از همون خونه.

هفته ای 100 صفحه کتاب بخون. روزانه روزنامه بخون. هفته ای یه کار هنری کن که بازتاب خودت رو ببینی. بعد ببین چقدر حس بهتری داری. وقتی آدم حس کنه فقط توی بچه داری افتاده و کارهاش شده یه کار روتین که اصلا مال خودش نیست، احساس خستگی بهش می ده و تمام ایدیولوژی هاش رو نمی تونه توی اون لحظه ی خستگی پیش چشمش بیره و ممکنه این احساس خستگی، باعث از بین بردن اجر بشه.

خودتو رشد بده. بذار شوهرت از حرف زدن با تو، احساس پیشرفت کنه. مطمئن باش شوهرت وقتی ببینه تو در حال تکاپویی، خودش میاد باهات حرف می زنه

چند روز بعد دیدمش

روزنامه رو شروع کرده بود و کار هنری رو

شوهرش هم شروع کرده کمی باهاش حرف زده.

حالا من هم یک منبع جدید دارم برای کسب مطالب ناب


نوشته شده در شنبه 94/3/2ساعت 8:54 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak