سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

اومدم دفتر روزنگارش رو امضا کنم دیدم اوووووه چه بد خط نوشته

تا گفتم: محدثـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!! سریع گفت: مامان مامان ببخشید

دوستم مداد نیاورده بود، مداد خودمو دادم به او، خودم با مداد مشکی مداد رنگیم کار کردم. اومدم بهش بگم وقتی خودت مداد اضافه نداشتی، نباید به دوستت مداد می دادی! دیدم اتفاق بدی که نیفتاده! هم کار خودش راه افتاده، هم به مشکل دوستش بی تفاوت نبوده هم اونو خوشحال کرده. اومدم بگم خوب مداد رنگیتو میدادی دوستت و خودت با مداد... که یادم اومد:تنفقوا مما تحبون! آنچه خودتان دوست دارید، انفاق کنید! دیدم محدثه بهترین کار رو کرده! نه به عقل من! به دستور دین! با عقل الهی

لبخند زدم. سرش رو بوسیدم و گفتم: خدا خیرت بده که به دوستت کمک کردی. خیلی وقتها تو دینداری، بچه ها از ما جلوترن! خدایا، از ما جلوتر تر تر تر نگهشون دار


نوشته شده در پنج شنبه 94/10/3ساعت 10:26 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

سر سفره نشسته بودیم. دختر عمه ی بچه ها که شش ماهی از فاطمه خانم کوچیکتره، شیرین زبونی می کرد و دور سفره می چرخید. یهو چشمش افتاد به صندلهای صورتی محدثه خانم. اومد بالای سر محدثه، صورتشو به صورت محدثه خانم نزدیک کرد و با یه لحن خییییلی ناز و دوست داشتنی گفت: محدثه! اجازه هست دمپاییتو بپوشم؟ آره؟ اجازه می دی؟

قند تو دل همه مون آب شد از نوع حرف زدن و خصوصا اجازه گرفتنش! الهی فداش بشم. یعنی اگر یه بچه رو بتونم بگم قد بچه های خودم دوست دارم، این فائزه خانمه.

محدثه خانم هم گفت: آره اجازه هست اما بعد از غذا خوردنت. باشه؟

- باشه!

دمپایی ها رو بغل کرد آورد گذاشت کنار دستش و غذاشو خورد.

عمه ی دیگه ی بچه ها به مادر فائزه گفت: چکار کردی انقدر قشنگ اجازه گرفتن رو یاد گرفته؟

- با قصه! هرچی می خوام یادش بدم رو تو قصه بهش می گم

یادم افتاد که من چقددددددددددددددددددددددددددددر برای محدثه خانم قصه می خوندم. الانم می خونما اما فقط برای محدثه خانم! طفلی فاطمه خانم محرومه از قصه های سن و سال خودش

باید یه برنامه ریزی بکنم تا مدیون فاطمه خانم نشم.

 

پ ن: چرا من انقدر به فکر محدثه خانمم اما از فاطمه خانم غافل می شم؟


نوشته شده در سه شنبه 94/10/1ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak