سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

پست خانمونه. در صورت تمایل ، به خانمهای بزرگوار رمز داده می شود  


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 6:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 

 

به دخترک چادر به سرم نگاه معنا داری کرد و رو به من گفت: نذار چادر بپوشه!

بعدا که بزرگ بشه، زده می شه ها! الان باید آزاد باشه

قرار نیست چون باباش آخونده، از الان بره تو چادر چاقچور!

لبخند زدم و گفتم: فقط از این ور آزاده؟ یعنی آزاد نیست لباسی که دوست داره بپوشه؟

دستی به سر دخترم کشیدم و گفتم: وقتی دخترم دوست داره با چادر بیاد بیرون، چرا باید مانعش بشم؟

تابه حال مجبورش نکردم لباس خاصی رو بپوشه! فقط بهش راهنمایی و همفکری دادم!

--------------------------

پ ن: یه سوال! چرا آزادی رو بی قیدی معنا می کنیم؟

 

 


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 2:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

از بین دوستان مادرم، دو نفرشان هنوز با من در ارتباط هستند و با مرگ، مادرم از زندگیشان نرفته است

هنوز توی نماز شبشان دعایش می کنند

هنوز یادش می کنند

هنوز 

هنوز

هنوز

یکی از این دوستان - که منت می گذارد و من را هم دوست خود می داند- آدم عجیبی است

پیرزنی شصت و چند ساله اما سرحال، شاد و راضی از زندگی که سختیهای عجیب و غریبی داشته

شاید طولانی شود اما بگذارید برایتان بگویم از زندگی این زن

18 ساله بوده که با پسر خاله اش نامزد می کند. نامزدی بدون محرمیت و فقط با یک نشان! یک ساعت مچی.

فردای روز نامزدی،دبیر انگلیسی اش به عنوان تکلیف، دفتری به او می دهد.

با خواندن اولین ورق دفتر، آسیه می فهمد که آقای دبیر، عاشق اوست.

پسر خاله را دوست ندارد چون خیلی مذهبی نیست. هنوز قبل از انقلاب است و آدمها خط و خطوطشان نا معلوم.

ولی چون به او تعهد داده، به دیگری فکر نمی کند.

هنوز محرمیتی نیست! فقط یک تعهد است در قالب یک نشان!

سالها می گذرد. زندگی با پسر خاله روز به روز سخت تر می شود.

انقلاب جوانه زده و معلوم شده که پسر خاله، ضد انقلاب است و آسیه، شدیدا انقلابی.

بخاطر عقایدش، کتک می خورد اما با چوب!

پسر دار می شود آسیه. پسر هایش رزمنده می شوند.بچه ها جبهه می روند و آسیه چوب می خورد!

بخاطر فعالیتهای ضد انقلابی، پسر خاله به زندان می افتد. آسیه هرگز به رویش نمی آورد

آزاد می شود. چوب نظام را هم آسیه می خورد

یک روز آسیه، دبیر انگلیسی اش را توی یک جشن خانوادگی می بیند. مرد، سرخورده از ازدواج با دختری که اصلا همسر خوبی نیست!

آسیه می گفت: حتی سرم را بالا نکردم تا ببینمش! 

آسیه هنوز در نمازهای شبش، برای دبیر انگلیسی دعا می کند اما آنروز که دیدش، نگاهش نکرد تا مبادا دل هر دوشان، بلرزد.

آسیه بخاطر نماز خواندن فحش می خورد! بخاطر قرآن خواندن، بخاطر جبهه رفتن بچه هایش، بخاطر دوست داشتن امام خمینی و ...

و گاهی این فحش ها همراه با ضربات چوب!

صبر می کند، احترام می گذارد، تمام وظایف همسری اش را انجام می دهد

4 پسر دارد. 4 دسته گل. همه تحصیل کرده با روحی سالم. یکی شان شهرت کشوری دارد.

پسرها نگران جان مادر می شوند. بابا مصر است به طلاق دادن و حالا بچه ها هم مصر به رهایی مادر!

زن رو به پسرها می گوید: اگر یکبار را یادم بیاورید که من به پدرتان بی احترامی کرده باشم، تو رویش ایستاده باشم،در برابر نا سزاهایش کلامی گفته باشم، اجازه دارید تف بیاندازید تو صورت من!

10 سال است که از طلاق می گذرد، مرد حالا به پای آسیه افتاده که من را ببخش! من به تو بد کردم

و زن می گوید: تو پله رشد و ترقی معنوی من بودی، کینه ای از تو به دل ندارم!

دیروز به آسیه زنگ زدم و گفتم می خواهم شمه ای از داستان زندگی اش را بنویسم، گفت به خواهران وبلاگی ات بگو:

ببینید از زندگی چه می خواهید، اگر خدا می خواهید، خدا را در آسایش پیدا نمی کنید

پس باید به خدا گفت:

    گر تیغ زنی دست تو بوسم که بزن                  نیست مرد ره عشق، آنکه نزن، می گوید

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 3:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 

پیرزن مومنی به نظر می رسد و به غایت کم خرج!

5 سال است می شناسمش اما هنوز همان مانتویی را می پوشد که روزهای اول، تنش دیدم!

هنرهایی دارد که بعضی از آنها را تا بحال در کس دیگری ندیده ام

روغن گردو و بادام میگیرد. پنیر و ماست و دوغ خانواده را خودش تهیه می کند. قالی میبافد و سبزی کوهی خشک می کند و می فروشد

نماز مسجدش ترک نمی شود. یک مویش را نامحرمی نمی بیند. مجلش روضه و زیارتش به جا و مرتب است

اما همیشه او را روسری به سر می بینم. حتی در خانه!

خیلی به من لطف دارد. برای همین با او راحت حرف می زنم. می گویم: حاج خانم! حاج آقا هم دل دارند!

اخم هایش توی هم می رود! زیر لب چیزی می گوید!

حس می کنم از دست همسرش ناراضی است. حرف را عوض می کنم.

مدتها گذشت تا درد دلش را گفت.

گفت که در 14 سالگی با یک پسری نامزد می کند اما تا عمویش می فهمد، آنقدر می آیند و می روند و اصرار می کنند تا نامزدی اش را بهم می زنند و با پسر عمویش عقد می کند

می گوید همیشه از او می ترسیدم. از من می خواست قالی ببافم، می برد و می فروخت و پولش را می گذاشت توی جیب خودش. مجبور بودم برای خرج خانه، به سختی کار کنم.

لباسهای بچه هایش را می دوخته و برای خودش لباس دست دو می خریده!

دخترش تعریف می کرده که روز قبل از زایمان پسر دومش، لب رودخانه داشته لباس می شسته. بابایش می بیندش و احوال پرسی می کند. شب می زاید و پدرش باور نمی کند دخترش زاییده باشد چون دیروز که دیده بودش، اثری از بارداری هم در او ندیده بود!

می گوید اگر قالی بافی ام کند می شد، کتکم می زد! فقط وقتی با من خوب بود که قالی بافته بهش میدادم ببرد بفروشد!

دخترهام که بزرگ شدن، گفت نذار برن مدرسه! بشینن قالی ببافن!

دخترها را با همان سخت کوشی خودش می فرستد مدرسه و دانشگاه.

زمان جنگ، گونی برنج کوپنی 50 کیلویی را می گذاشته روی کولش و تنهایی نصف شهر را پیاده می آمده

شوهرش نصف شب می فرستادش توی باغ برای آب آوردن و ...! آقا به دخترش گفته بود: خودم از شدت صدای سگها می ترسیدم، مادرت را می فرستادم!!!!

خانم می گوید: یک جا دیگه کم آوردم! دیگه نتونستم ادامه بدم!

ولی بخاطر بچه ها طلاق نگرفتم که زیر دست نامادری نیافتند! ماندم در خانه پدرشان ...

از اینجا به بعدش را من می گویم. ماند اما چه ماندی. 25 سال است قهرند باهم! آقا پایین زندگی می کند و خانم طبقه بالا!

روسری 25 سال است از سرش نیافتاده البته فکر کنم جز موقع حمام! منکه هنوز موهایش را ندیده ام!

25 سال است با آقا سر یک سفره ننشسته اند

25 سال است یک کلام غیر از فحش و ناسزا با هم رد و بدل نکرده اند

25 سال است یک قدم با هم جایی نرفته اند!

25 سال!!!!

حتی تصورش هم برای من سخت است. من طاقت 25 دقیقه اش را هم ندارم!!!!!

بهش گفتم حاج خانم، شما اینهمه خوبی کردی. خوب داری گناه می کنی شوهرت ازت ناراضیه!

دلت میاد نمازهات قبول نشه؟ زیارت کربلات قبول نشه؟

گفت: یعنی خدا بخاطر این مرد، من رو عذاب می ده؟

گفتم حاج خانم، خب شوهرته! خدا ما رو براساس اعمال خودمون می سنجه نه بر اساس اعمال دیگران!

حدیث داریم زنی که شوهرش ازش ناراضی باشه، هیچ عبادتی اش پذیرفته نمی شه

می گه: ظلمهایی که اون به من کرده چی؟

می گم: خدا اونو بد عقاب می کنه! مطمئن باش! اینهمه ظلم بی جواب نمی مونه ولی برای شما حیفه!

حیفه اینهمه خوبی شماست!

داد می زند! نفرین می کند، کوتاه نمی آید...

دیگر بحث نمی کنم ولی واقعا دلم برای اینهمه عمل صالح می سوزد که دارند حبط می شوند

دخترهایش ازدواج کرده اند. داماد بزرگش یکبار به مادر خانمش گفته بود: تو مرد به من تحویل دادی!

ابراز عاطفه بلد نیستند چون مادر هرگز جلویشان ابراز عاطفه نکرده

محبت کردن نمی دانند. با آنکه مادر مهربانی دارند، اما محبت مادرشان مردانه است! پنهان! محبت زنانه آشکار نیست

دلبری برای همسر را بلد نیستند

همه دخترها چیزی شده اند بین زن و مرد! نه روحیات زنانه دارند نه می توانند کاملا مردانه باشند

دلم می سوزد برای اینهمه خوبی که خوب هدایت نشده

پناه بر خدا از همسر بد! از همسری که اهل نیست اما من یک جمله می گویم

راه بهشت همه ما، از همین جایی که هستیم می گذرد

آسیه اگر همسر فرعون نبود، شاید هرگز بهشتی نمی شد!

مریم اگر مجرد نمی ماند...

من و تو هم بهشتمان از همین راه می گذرد! از همین راه بهشتی می شویم. با همین شرایطی که داریم

با همین بچه، با همین شوهر، با همین خانواده،  با همین خانواده شوهر!

اگر همه حواسمان به بهشت خودمان باشد، حواسمان به حوا بودنمان باشد، خدا همسرمان را آدم می کند

--------------------------------

پ ن: حدیث داریم که پیامبر به یکی از اصحاب که عمه شان ازدواج کرده بود، فرمودند: به او بگو ... شوهرت، بهشت و جهنم توست

بی ربط نوشت: فکر کنم دیر تر از همه شما، اما بالاخره من هم با وبلاگ تو فقط لیلی باش، آشنا شدم. واقعا زیباست

خدا همه مان را هدایت کند و در مسیر هدایت حفظ نماید


نوشته شده در دوشنبه 92/9/11ساعت 1:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 

چند روزی بود فهمیده بودم مرموز شده! یکی دو بار سوال کردم، دیدم جواب سر بالا می ده، دیگر نپرسیدم!

عصر 5 آذر، با یک هدیه بزرگ آمد خانه! با لبخندی نشان از یک پیروزی بزرگ!

حس می کردم برای سالگرد ازدواجمان کاری کرده باشد اما این از تصور من، فراتر بود

تا چشمم به هدیه افتاد گفتم: وااااااااااااااااااااااااااای! خاک به سرم! توی این اوضاع مالی؟ چند؟

(هنوز هم از یادآوری اش خجالت می کشم)

فقط لبخند زد و گفت: آغاز دهمین سال زندگیمان مبارک

محدثه هی بالا و پایین می پرید و ذوق میکرد اما من فقط توی فکر قیمتش بودم و اینکه چقدر دیگر باید صرفه جویی کنم تا جبران شود

صدایم زد و گفت بیا ببینش!

رفتم! دیدم اما لذت نبردم!

دقیقا چیزی بود که مدتها دوست داشتم داشته باشیم ولی حالا ، لذت نمی بردم

جالب آنجا بود که من حتی ابراز نکرده بودم خواسته قلبیم رو چون می دونستم خیلی گرونه و در توانش نیست ولی او فهمیده بود!

مدتها نقشه کشیده ، پس انداز کرده و حالا هم قسطی خریده بود

اما من همه نقشه هایش را بهم ریختم! همه شادی اش را...

با خودم گفتم: کاش مثل محدثه بودم! فقط داره لذت می بره! بدون اینکه به قیمتش فکر کنه یا  اینکه از کجا اومده

بابا! مگر تو رازقی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا به تو چه؟ حالا که خریده، چرا عیشش را بهم می زنی؟

رفتم آبی به سر و صورتم زدم، چایی دم کردم و با شیرینی آوردم

خودمان دوتایی بودیم. محدثه که هنوز داشت بالا و پایین می پرید!

دستش را بوسیدم و گفتم: ببخشید! اشتباه کردم. شبی که می تونست خیلی زیبا باشه رو خراب کردم

ممنونم از تو. من واقعا شرمنده محبت توام

گفت: من برای تو، هیچ کاری نکردم. خیلی زیاد نبود بعد از ده سال، چیزی برات بخرم!

بغض گلومو گرفت! ( الانم گرفت)

باز هم معذرت خواستم.

اشتباه آن شبم جبران نمی شه. لذت اون پیروزی بزرگ رو ازش گرفتم! ولی دیشب فهمیدم مشکل از کجا ناشی می شه

از یک تعریف غلط!

من قناعت را اشتباه فهمیدم! تعریف قناعت، خرچ نکردن نیست! تعریف قناعت کم گذاشتن و اجابت نکردن همه خواسته ها نیست! نعریف قناعت، استفاده خوب از امکانات موجوده

سالها بود دنبال تعریف درست قناعت می گشتم. دیشب به لطف بانو، بالاخره معنیش رو درک کردم

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/7ساعت 6:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak