سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

از بین دوستان مادرم، دو نفرشان هنوز با من در ارتباط هستند و با مرگ، مادرم از زندگیشان نرفته است

هنوز توی نماز شبشان دعایش می کنند

هنوز یادش می کنند

هنوز 

هنوز

هنوز

یکی از این دوستان - که منت می گذارد و من را هم دوست خود می داند- آدم عجیبی است

پیرزنی شصت و چند ساله اما سرحال، شاد و راضی از زندگی که سختیهای عجیب و غریبی داشته

شاید طولانی شود اما بگذارید برایتان بگویم از زندگی این زن

18 ساله بوده که با پسر خاله اش نامزد می کند. نامزدی بدون محرمیت و فقط با یک نشان! یک ساعت مچی.

فردای روز نامزدی،دبیر انگلیسی اش به عنوان تکلیف، دفتری به او می دهد.

با خواندن اولین ورق دفتر، آسیه می فهمد که آقای دبیر، عاشق اوست.

پسر خاله را دوست ندارد چون خیلی مذهبی نیست. هنوز قبل از انقلاب است و آدمها خط و خطوطشان نا معلوم.

ولی چون به او تعهد داده، به دیگری فکر نمی کند.

هنوز محرمیتی نیست! فقط یک تعهد است در قالب یک نشان!

سالها می گذرد. زندگی با پسر خاله روز به روز سخت تر می شود.

انقلاب جوانه زده و معلوم شده که پسر خاله، ضد انقلاب است و آسیه، شدیدا انقلابی.

بخاطر عقایدش، کتک می خورد اما با چوب!

پسر دار می شود آسیه. پسر هایش رزمنده می شوند.بچه ها جبهه می روند و آسیه چوب می خورد!

بخاطر فعالیتهای ضد انقلابی، پسر خاله به زندان می افتد. آسیه هرگز به رویش نمی آورد

آزاد می شود. چوب نظام را هم آسیه می خورد

یک روز آسیه، دبیر انگلیسی اش را توی یک جشن خانوادگی می بیند. مرد، سرخورده از ازدواج با دختری که اصلا همسر خوبی نیست!

آسیه می گفت: حتی سرم را بالا نکردم تا ببینمش! 

آسیه هنوز در نمازهای شبش، برای دبیر انگلیسی دعا می کند اما آنروز که دیدش، نگاهش نکرد تا مبادا دل هر دوشان، بلرزد.

آسیه بخاطر نماز خواندن فحش می خورد! بخاطر قرآن خواندن، بخاطر جبهه رفتن بچه هایش، بخاطر دوست داشتن امام خمینی و ...

و گاهی این فحش ها همراه با ضربات چوب!

صبر می کند، احترام می گذارد، تمام وظایف همسری اش را انجام می دهد

4 پسر دارد. 4 دسته گل. همه تحصیل کرده با روحی سالم. یکی شان شهرت کشوری دارد.

پسرها نگران جان مادر می شوند. بابا مصر است به طلاق دادن و حالا بچه ها هم مصر به رهایی مادر!

زن رو به پسرها می گوید: اگر یکبار را یادم بیاورید که من به پدرتان بی احترامی کرده باشم، تو رویش ایستاده باشم،در برابر نا سزاهایش کلامی گفته باشم، اجازه دارید تف بیاندازید تو صورت من!

10 سال است که از طلاق می گذرد، مرد حالا به پای آسیه افتاده که من را ببخش! من به تو بد کردم

و زن می گوید: تو پله رشد و ترقی معنوی من بودی، کینه ای از تو به دل ندارم!

دیروز به آسیه زنگ زدم و گفتم می خواهم شمه ای از داستان زندگی اش را بنویسم، گفت به خواهران وبلاگی ات بگو:

ببینید از زندگی چه می خواهید، اگر خدا می خواهید، خدا را در آسایش پیدا نمی کنید

پس باید به خدا گفت:

    گر تیغ زنی دست تو بوسم که بزن                  نیست مرد ره عشق، آنکه نزن، می گوید

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 3:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak