سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

سر سفره نشسته بودیم. دختر عمه ی بچه ها که شش ماهی از فاطمه خانم کوچیکتره، شیرین زبونی می کرد و دور سفره می چرخید. یهو چشمش افتاد به صندلهای صورتی محدثه خانم. اومد بالای سر محدثه، صورتشو به صورت محدثه خانم نزدیک کرد و با یه لحن خییییلی ناز و دوست داشتنی گفت: محدثه! اجازه هست دمپاییتو بپوشم؟ آره؟ اجازه می دی؟

قند تو دل همه مون آب شد از نوع حرف زدن و خصوصا اجازه گرفتنش! الهی فداش بشم. یعنی اگر یه بچه رو بتونم بگم قد بچه های خودم دوست دارم، این فائزه خانمه.

محدثه خانم هم گفت: آره اجازه هست اما بعد از غذا خوردنت. باشه؟

- باشه!

دمپایی ها رو بغل کرد آورد گذاشت کنار دستش و غذاشو خورد.

عمه ی دیگه ی بچه ها به مادر فائزه گفت: چکار کردی انقدر قشنگ اجازه گرفتن رو یاد گرفته؟

- با قصه! هرچی می خوام یادش بدم رو تو قصه بهش می گم

یادم افتاد که من چقددددددددددددددددددددددددددددر برای محدثه خانم قصه می خوندم. الانم می خونما اما فقط برای محدثه خانم! طفلی فاطمه خانم محرومه از قصه های سن و سال خودش

باید یه برنامه ریزی بکنم تا مدیون فاطمه خانم نشم.

 

پ ن: چرا من انقدر به فکر محدثه خانمم اما از فاطمه خانم غافل می شم؟


نوشته شده در سه شنبه 94/10/1ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak