سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

 

پرده ی اول:

قولوا لا اله الا الله تفلحوا

صدا، صدای محمد امین (ص) بود. او که هرگز دروغ نگفته و همه به راستگویی و خیرخواهی اش ایمان داشتند.

کنیزک دوست داشت باور کند یگانه خدای محمد ص را.

اما نمی دانست که خدای محمد ص می تواند حریف قدرت ارباب او هم بشود؟

- درست است که محمد تا به حال دروغ نگفته اما او که نمی داند ارباب من چه موجود بی رحم و سنگ دلی است.

کنیزک سریعتر از کنار «صفا» دور شد تا به گوش اربابش نرسد که او حتی صدای محمد ص را هم شنیده.

پرده ی دوم:

تاریکی روی شهر سایه انداخته

مرد، به دیوار کاه-گلی خانه تکیه داده، زانویش را ستون دستش کرده و فکر می کند

- از بعد از رحلت رسول خدا ص این شهر دیگر جای ماندن نیست

امروز که از او برای ابابکر بیعت گرفته بودند، آنقدر دستش را محکم فشردند که گمان کرد استخوان دستش الساعه می شکند.

شمشیر های کشیده شده، لرزه به اندامش انداخته بود.

با خودش گفت: واقعا به سر اسلام چه خواهد آمد؟

غوطه ور در افکارش بود که صدای کوبیدن در را شنید

یگانه دختر پیامبر ص همراه شوهرش، پسر عم و برادر رسول خدا، همراه دردانه هایشان که پیامبر آنها را از جانش بیشتر دوست داشت، به در خانه اش آمده بودند.

انگار دنیا را به او داده باشند. دستان علی ع را بوسید. صورت حسنین ع را غرق در بوسه کرد

شادی از تمام وجناتش می بارید

مهمانهایش را به خانه برد و رفت برای تدارک پذیرایی که صدای دختر پیامبر را شنید

- به میهمانی نیامده ایم. امر مهمی ما را به اینجا کشانده. در حد درنگی کوتاه مزاحمت می شویم.

- امر شما مطاع، بانو.

بانوی بانوان عالم شروع به صحبت نمود و از بدعتی که بعد از رحلت پدرش در دین ایجاد شده، سخن گفت

از انحراف عمیقی که...

حرفهای دختر پیامبر را می شنید و نمی شنید. یکی در میان می شنید.

عرق سرد تمام صورتش را پوشاند.

حرفهای فاطمه س تمام شده و منتظر پاسخ او بود.

چه باید به پاره تن رسول خدا می گفت؟

کلمات در دهانش قطعه قطعه شدند

- کاش .... کاش زودتر آمده بودید. ساعتی پیش با ابوبکر بیعتم دادند.

دختر پیامبر به سرعت از جا برخاست، دست طفلانش را گرفت و همراه علی ع بیرون رفت

- فاطمه نمی داند چه اوضاعی شده! او که از چیزی خبر ندارد...

پرده سوم:

اول شب بود که فرستاده ی معاویه، کیسه ی سکه های طلا را مقابلش باز کرد.

- قرار نیست کاری بکنی! کاری نکن! فقط برو!

عجیب وسوسه شده بود!

با این پول اهل و عیالش می توانستند تا آخر عمر، راحت زندگی کنند.

- من شرایطم با بقیه فرق می کند. نمی توانم بمانم.هر کس وظیفه ای دارد. دیگران حتما به او کمک می کنند.

خبر نداشت که قاصد معاویه، سراغ همه رفته.

رفت...

- حسن که شرایط من را نمی داند...

پرده ی چهارم:

دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود به فرستاده گفته بود "به آقا بگو عذر دارم نمی آیم"

امام اما دلش نیامد. خودش آمد در خیمه.

عبیدالله بن حر، آمد خدمت امام. امام را که دید، اشک در چشمانش حلقه زد

قربان قد و بالایت بشوم پاره تن رسول خدا. بوی پیامبر را می دهی ؛قربانت بشوم حسین

امام لبخند زد.

با من بیا عبید الله.

- آقا جان شرمنده شمایم. آماده مرگ نیستم. اما اگر اجازه بدهید، اسبی دارم که خیلی به کارتان می آید. می شود از من قبولش کنید؟

- اسبت را نمی خواهم. می خواستم خودت را نجات بدهم.

امام که می رفت، عبیدالله با خودش گفت:

حسین نمی داند که اوضاع من ...



پرده ی پنجم:

دیگر نتوانست به حرفهای پسر گوش کند.

کم مانده بود کتکش بزند

- می فهمی چی می گی؟ می خوای بری جلوی گلوله! بشی گوشت قربونی؟

تو پزشکی قبول شدی بچه! می فهمی! این مملکت فردا دکتر و مهندس هم می خواد

آرامتر گفت: برو درست رو بخون، یه پزشک بهتر از یه تیکه گوشت قربونی می تونه به مملکتش خدمت کنه.

پسر اشک میریخت! یاد نگرفته بود روی حرف بابا حرف بزند.

با اشک سوار اتوبوس شد!

...

چند ساعت بعد، جنازه پسر و چند مسافر دیگر را از اتوبوس تصادف کرده بیرون کشیدند

پدر هنوز خبر را نشنیده بود! داشت با خودش فکر میکرد: امام خمینی که نمی داند من همین یک پسر را دارم! نمی داند چقدر زحمتش را کشیده ام!



پرده ی آخر:

خبر را خوانده! با این نرخ رشد جمعیت، ایران 1420، دچار انفجار سالمندی خواهد شد و این برای هر کشوری یعنی فاجعه!

چه بر سر تنها حکومت شیعی جهان خواهد آمد؟

حکومتی که برای اسلامی شدنش، خونها رفته!

از زبان رهبرش هم شنیده که نگران آینده جمعیت ایران هستند.

بهار و تابستان بود؛ شنید که آقا گفته اند باید هر خانواده کمتر از 4 نفره، کاری کند که روند افزایش جمعیت تا پایان سال، مشهود باشد

همیشه قربان صدقه آقا می رفت. آقا را مثل جانش دوست دارد. ولی آخر آقا که نمی داند اوضاع اقتصادی چطور است!

آقا که نمی داند خرج و مخارج بچه ها این دوره زمانه چقدر زیاد شده!

آقا خودشان بچه های خوب دارند، خبر ندارند تربیت بچه چقدر سخت شده!

 

 


سخن پایانی:

کافی است در هر برهه، بگوییم «خدایی جز خدای یگانه و قدرتی بالاتر از قدرت او نیست» تا رستگار شویم

بگوییم لا اله الا الله

و حواسمان باشد  اهل کوفه نباشیم که علی، تنها بماند


نوشته شده در جمعه 92/11/11ساعت 8:24 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak