سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

توی ماشین نشسته بودیم. فاطمه خانم نمی ذاشت بگیرمش که نیافته! بهش گفتم فاطمه خانم، منو بگیر نیافتم! اونموقع بود که منو گرفت!

یادم به این افتاد که ائمه هم می بینن ما کله شق تر از این حرفهاییم که بخاطر خودمون دست بدامانشون بشیم! از محبتمون به خودشون استفاده می کنن می گن بخاطر ما بیایید روضه! وگرنه من باور ندارم حضرت زهرا به اشک من به اباعبدالله محتاج باشه! من محتاجم به اشک ریختن و توسل به اباعبدالله. محتاجم برم روضه. محتاجم برم خودم رو نزدیک کنم به ائمه. اما از مهربونی ائمه و کله شقی ما، اونها هستند که ناز ما رو می کشن تا بریم پیششون!

--------------

ظهر تاسوعا، توی مسجد نشسته بودیم. بعد از مراسم، خیلی طول کشید تا در رو باز کنن و بتونیم بریم بیرون. محدثه خانم گرمش شده بود. تشنه هم بود. گفت: مامان! خیلی تشنه ام. نمی دونم چرا یهو همه تنم لرزید. بهش گفتم: مامان الان میریم خونه آب می خوریم. ما که نمی خواد عمو بره برامون آب بیاره! ما که کسی آب رو به رومون نبسته!

بقیه اش رو توی دلم گفتم. دلم نیومد به دخترکم بگم:

الان میریم خونه، بابات سالمه، خواهر کوچولوت سالمه! کسی آب رو از طفل شیرخواره مون دریغ نکرده. الان میریم خونه! کسی خونمونو به آتیش نمی کشه! کسی سیلی به صورت دخترام نمی زنه!

یا حسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

------------------------

پ ن : وقتی نزدیک خونه شدم، بهش گفتم: اگر الان بریم خونه آب قطع باشه، چه احساسی بهت دست می ده! صورتش رو تو هم کشید و گفت: خیلی ناراحت میشم! دلم میشکنه

گفتم: بچه های امام حسین هم امید داشتن که عمو و باباشون با آب بیان. وقتی از اومدن آب ناامید شدن، همین حس بهشون دست داد! اما اون حس پیش غصه ی شهادت عموشون، خیلی کوچیک بود

اومدیم خونه. محدثه خانم سریع آب ریخت و خورد. دیدم که اینبار با یه ادب و توجه متفاوتی گفت: سلام بر حسین

 


نوشته شده در دوشنبه 93/8/12ساعت 2:21 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak