سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

فاطمه خانم بزرگتر شده. برعکس محدثه خانم که اصلا نیازهاشو نمی گفت، خیلی راحت نیازهاشو بیان می کنه

مثلا وقتی نیاز به آغوشم داره و دارم کتاب می خونم تا چیز دیگه ای دستمه، میاد کتابو می بنده و میذاره کنار تا بغلش کنم و ...

وقتی نوازش می خواد، دستمو می گیره می کشه رو سرش! وقتی بوسه می خواد، لپشو می چسبونه به صورتم و ...

دختر بزرگم، محدثه خانم هم کم کم فهمیده که باید نیازهاشو بگه تا ما بفهمیم و یکم متعادل تر شده. اما حساس شده از بوسیدنها و در آغوش کشیدنهای فاطمه. بهم گفت: مامان! شما فقط فاطمه رو می بوسید!

گفتم: مادر می دونی که اینطوری نیست! ولی اونو خیلی بیشتر از تو میبوسم و بغل می کنم؛ درست می گی!

ولی من به هر کدومتون، چیزی که نیاز دارید می دم. الان تو به آموزش نیاز داری و اون به آغوش.

الان فقط باید به او محبت کنم. زیر دو ساله!

اما تو داری برای سربازی امام عصر آماده میشی. نیاز شما دوتا با هم متفاوته.

مثل میزان غذاتون! توی بشقاب تو چقدر غذا می کشم، توی بشقاب فاطمه چقدر! آیا فاطمه باید شکایت کنه؟

- نه خوب! من خیلی بزرگتر از اونم. بدن من نیازش بیشتره

لبخند زدم . گفتم: دقیقا عزیز دلم. تو الان انقدر بزرگ شدی که بتونی کم کم توی بستر سازی ظهور، کمک کنی و مؤثر باشی. این افتخار بزرگیه. مطمئنم قدر خودتو می دونی.

چشمهاشو روی هم گذاشت و لبخند عمیقی زد. اومد صورتم رو بوسید، من هم بوسیدمش و رفت.

چند لحظه بعد گفت: مامان! ممنونم که حواستون هست طوری تربیتم کنید که به درد امام زمان بخورم.

هرچند هنوز نمی دونه، این خود امام زمانه که حواسش به اونه! نه من!

ممنونم آقا جون که هوای ما و بچه ها رو دارید. قربونتون برم، یه لحظه هم ازمون غافل نشیدا


نوشته شده در دوشنبه 94/9/16ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak