سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

چند وقتیه فاطمه خانم باهوش ما، یه چیزی رو یاد گرفتن. فهمیدن که من طاقت اشکها و پدرش طاقت صدای گریه اش رو نداریم و به زیبایی داشتن ما رو مدیریت می کردن
مثلا هرچی می خواست، سریع بغض می کرد. وقتی با من طرف بود، اشک می ریخت و وقتی با پدرش طرف بود، با صدای بسیااااااااااااااااااااااااار گوش خراش، مشغول گریه می شد.
من کلا معتقدم چیزی که ضرری برای بچه نداره نباید الکی محدود و محرومش کرد! حالا مثلا چون عرف نیست! یا چون با سلیقه شخصی من هماهنگی نداره! البته خوب من هم سعی می کنم سلیقه ی خودمو با خواست بچه هماهنگ کنم مثلا چندین گزینه ی متناسب با سلیقه ی خودم پیش پاش بذارم که هرکدوم رو انتخاب کرد، سلیقه ی من هم تامین شده باشه. البته اگر یه چیزی مد نظرش باشه که فقط و فقط سلیقه من مطرح باشه و با هیچ ترفند دیگه ای هم نتونم سلیقهم رو اعمال کنم، کوتاه میام!
ولی اصلا از چیزی که براش ضرری داره، کوتاه نمیام! محدثه خانم دیگه فهمیده بود که اصلا با گریه و لجبازی نمی تونه از من باج بگیره البته این رو هم به خووووووووبی فهمیده بود که وقتی مادر بزرگش هستند، باید یه جوری گریه کنه که ایشون بشنون یا یه جوری بغض کنه که ایشون ببینن! اونوقت قطعا به خواسته اش رسیده بود!
برگردیم به ماجرای خانم فاطمه ی باهوش!
دوتا اتفاق ظرف یک روز، باعث شد تا خانم خانمهای باهوش ما، خیلی زود بفهمه که اینجوریام نیست و مامان، مامانه!
اتفاق اول: داشتیم از بیرون برمیگشتیم. نون خریده بودم و چند تا چیز دیگه. فاطمه خانم نون رو روی دست گرفت و وارد خونه شد. پایین پله ها ایستاد؛ یه چیزی گفت که من نفهمیدم. نون رو ازش گرفتم. دوسه تا پله بالا رفتم و گفتم بیا عزیزم
زد زیر گریه. من از گریه اش تعجب کردم. هرچی می گفتم فاطمه چی شده، هیچی نمی گفت فقط گریه می کرد. و چون خواسته اش برطرف نمی شد، بلند تر و پر اشک تر گریه می کرد.
ساعت استراحت حاج آقا و حاج خانوم صاحب خونه مون بود و گریه هاش رو باید هرچه سریعتر قطع می کردم. اما نمی خواستم باج بدم بهش.
اومدم روبروش روی پله اول نشستم و گفتم فاطمه جان من نمی فهمم تو چی می گی. منتظرت می مونم تا گریه هات تموم شه بعد برام بگی چی می خوای! از وسط گریه ها و اشاره هاش فهمیدم می خواست من کفششو درارم و اون نون رو ببره از پله ها بالا.
ده ثانیه بعد هنوز داشت با شدت گریه می کرد که گفتم حاج آقا ناراحت می شن ها! موافقی کفشاتو دراری بریم بالا من نون رو دم در بهت بدم تو ببری بذاری تو سفره؟
سریع گفت : آده(آره)؛ در دم اشکاشو پاک کرد و در کمال ناباوری من،کفششو دراورد و با خنده و سرعت از پله ها بالارفت.

اتفاق دوم: محدثه خانم و پدرش خوابیده بودند. من هم می خواستم فاطمه خانم رو بخوابونم و بخوابم. رختخوابشو انداختم اما شروع کرد به بغض و گریه که من می خوام پیش تو بخوابم.
انقدر بی مهابا گریه میکرد که حتی نمی تونستم براش توضیح بدم.
باز کنارش نشستم و گفتم عزیزم منتظر میمونم تا گریه هات تموم شه بعد با هم صحبت کنیم.
10-20 ثانیه بعد، گفتم فاطمه جون بالشتت برای خواب راحته؟ جوابی نداد و همچنان گریه کرد
گفتم موافقی بخوابی، دستتو بگیرم برات قصه بگم یا لالایی بخونم
سریع دست منو گرفت و خوابید سر جاش و گفت: لالایی
از سرعت تغییر حالتش واقعا جا میخورم.
الحمدلله از اون روز دیگه اونجور لجبازی و گریه زاری راه انداختن دیگه پیش نیومده

نوشته شده در جمعه 94/9/27ساعت 7:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak