سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

تلفن که زنگ می زند می دانم کیست. تنها کسی که این موقع صبح به ما زنگ می زند فقط خودش می تواند باشد

تلفن را برمی دارم اما به رویش نمی آورم که می دانم خودت هستی

سلام می کند؛ اینبار زنگ نزده حالمان را بپرسد، حرف دیگری دارد

رفتم اوقاف، فقط مبلغ مجردی می خوان! چیکار کنم؟

می داند از تنها ماندن بیزارم و همیشه دوست دارم سایه اش بالای سرم باشد

بغض به گلویم حمله می کند اما شکر خدا هنوز می توانم صدایم را از دسترسش دور نگه دارم

محکم و صریح می گویم: برو! برو عزیزم.

می گوید: خوب تو تنها می شوی!

- نگران ما نباش عزیز. وظیفه تو تبلیغ دین است. خدای ما هم بزرگ. تو غصه نخور

می دانم لبخند به لبش نشسته. لحن صدایش آرام می شود.

خداحافظی اش مهربانانه تر از همیشه است

تلفن را که می گذارم، افکار در سرم چرخ می زند

دهه اول محرم...

تنهایی...

روضه...

دخترم...

توکل به خدا.


نوشته شده در سه شنبه 90/8/24ساعت 6:33 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak