سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

این موقع روز فقط او می توانست زنگ بزند. تلفن را برداشتم. صدایش مملو از غم بود

- تبلیغ متأهلی جور نشد!

بغض بی مهابا پرید توی گلویم و بی اجازه نشست!

قبل از آنکه صدایم به لرزه بیافتد، خودم را خندان نشان دادم و گفتم:

فدای سرت عزیزم!

- خوب تو یکماه تنهایی می خوای چکار کنی؟

بغضم را خوردم...

- اینقدر کار دارمممممممممممممممم! تحقیقام، مقالم،... غصه نخور!

سکوت کرد و هیچی نگفت ولی از همین سکوتش هم می شد عمق غمش را درک کرد. انگار از همین الان دلش تنگ شده باشد.

تلفن را قطع کردم و حالا باید خودم با خودم کنار می آمدم تا «او» که می آید، غمگین ترش نکنم!

با این دختر چه کنم دور از بابا؟!

به برادرم زنگ زدم تا اگر می تواند یک مبدل دیجیتال بگیرد و این بچه تنهایی لااقل سرگرم باشد!

ظهر آمد! خسته و ...

یک کوه روی دوشهایش سنگینی می کرد. حتی طرز راه رفتنش فرق کرده بود.

عصر بود؛ از اوقاف تماس گرفتند که متأهلی جور شد!

حالا دیگر روی زمین بند نمی شود! انگار شیرین ترین خبر عالم را بهش داده باشند.

«من»  هر چه در زندگی دارم، از برکت این دل پاک و صاف و بی آلایش «او» است. خدا خیلی هوایش را دارد!

-------------------

بعد نوشت: چند ساعت وقت دارم تا برای یکماه وسیله سفر جور کنم. هنوز وقت نشده به برادرم زنگ بزنم که عجله نکن!

راستی،

اگر یادتان بود و باران گرفت

دعایی به حال بیابان کنید

تا مدتی خداحافظ

التماس دعا


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 11:13 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak