سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

چقدر ایام تبلیغ را با همه سختیهایش دوست دارم.

درست شبیه زمانیست که رزمنده ها به جبهه می رفتند!

باید صبور بود و صبر کرد؛ و تنها فرقش این است که چشم براهی ندارد و می دانم پایان ایام تبلیغ را.

اما نبرد سربازان امام زمان که تمامی ندارد! تا ظلمت هست و نور؛ تا حق هست و باطل

کوچه، خیابان، زیارتگاه، تفریحگاه، فرقی نمی کند! هرجا لباس پیغمبر به تن دارند، محل رجوع مردم اند.

ذوق می کنم وقتی کسی میایید طرفمان! با اینکه می دانم این یعنی اینکه بین چند دقیقه تا چند ساعت، کمی دور تر بایستم منتظر تا کارش تمام شود.

این یعنی تاخیر در همه کارهای برنامه ریزی شده

و گاهی باید گوشی را از کیفم بیرون بیاورم و زنگ بزنم و عذر خواهی کنم که دیر می رسیم ...

و گاهی غر غر ریز کودکم که منتظر است بابا به قولش عمل کند و من که آرام در گوشش می گویم که به هر صورت بابا مثل همیشه به قولش عمل می کند و او که لبخند می زند و مشغول شیطنت خودش می شود و گاهی نیم نگاهی به بابا می اندازد که گرم صحبت است و یقین دارد بابا به قولش عمل می کند

اما این یعنی نگاه ویژه خدا. یعنی حضور بیشتر ملایک

اصلا وقتی وسط خیابان بیکار باشد لجم می گیرد. خودم می کشانمش به حرف و بحث.

کیف می کنم وقتی معارف اسلام از دهانش میریزد.

به خودم می بالم

خدایی بالیدن ندارد؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت 11:7 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak