سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

امروز 6 ماه فاطمه تمام شده و او را به توصیه پزشکش، برده ام برای غربالگری گوش و چشم!

قبض تلفن هم پرداخت نشده بود و تلفن قطع ...

چند تا خرید هم داشتم که تا به همه شان رسیدم، دیر شد و ناهار، موقع آمدن محدثه آماده نبود

محدثه لج کرده بود و می گفت تا ناهار نخورم، هیچ کاری نمی کنم.

با فرم مدرسه اش نشسته بود پای شبکه پویا.

فاطمه هم اول نق نق کرد. گفتم دخترم می شه فاطمه را توی تاب، هل بدی؟

سری به علامت منفی تکان داد!

هیچی نگفتم! بچه را برداشتم آوردم توی آشپزخانه!

سریع مشغول به کار شدم برای یک ناهار فوری

دقایق آخر کارم فاطمه زده بود زیر گریه

الهی بمیرم! اشکهایش دانه دانه روی لپهاش می لغزید و دل من ریش ریش می شد

صدای گریه فاطمه داشت امانم را می برد! محدثه هم همچنان توی لج بود

اصلا از وقتی باباش رفته یک حرکاتی می کند که از او بی سابقه است!

بیشتر از قبل ملاحظه اش را می کنم. دختر ها هم بابایی!!!!

داشتم عصبانی می شدم. آمدم یک غری چیزی با خودم بزنم یکم ...

یادم به این آمد که این تازه دومی است! من باید چند تا بچه دیگر هم بیاورم!

یادم به این افتاد که مگر نه این است که جهاد من، همین است! و مگر جهاد آسان است؟

یادم به این افتاد که وقتی عروس حضرت امام خمینی گله کرد از شیطنت فرزندش، امام فرمودند من حاضرم عباداتم را با یکساعت بردباری تو در برابر شیطنتهای کودکت، عوض کنم

و بردباری و غر زدن با هم جور در نمی آیند

و حق ندارم کودکم را شماتت کنم که چرا کودکی می کنی و بزرگسال نیستی

آرام شدم. آرامشی زیبا

سریع ناهار محدثه را کشیدم و همراه آب میوه، توی سینی گذاشتم جلوش

تا گذاشتم، گفت: ممنونم مامان.

سریع هم فاطمه را بغل گرفتم و صورت غرق اشکش را شستم و از او بابت تاخیرم، عذر خواهی کردم

تا کلی وقت داشت غر می زد و من هر بار توضیح می دادم که چرا دیر کردم

خب می فهمد طفلکم! 

دخترکم که ناهارش را خورد، رفت لباسش را عوض کرد و آمد عذر خواهی  بابت رفتارش

دستی سر و روی خواهرش کشید و گفت: ببخشید که بهت محل نذاشتم فاطمه جون. معذرت می خوام

حالا یک خانه داریم با دوتا دختر آرام و خندان

با یک دنیا غر غر و دعوا هم حاصل نمی شد

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/8ساعت 7:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak