سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

امروز چقدر شادی در خانه پیچید

طنین نماز صبحش

بوی نان تازه

صدای شادی دخترمان از حضور بابا

---------------------

مخاطب خاص دارد:

لطفا نماز صبحت را قدری بلند تر بخوان؛ بگذار گلهای خانه جان بگیرند.


نوشته شده در شنبه 90/11/8ساعت 8:24 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

برای شهادت امام رئوف، رفته بودم حرم. جای همه تان خالی بود ولی جای «او» بیش از همه.

یادم افتاد به اوایلی که آمده بودیم قم. گرهی به کار انتقال پرونده درسی اش افتاده بود که خیلی آزارش می داد.
یکروز که در حرم بودیم، وقتی از زیارت آمد به وعدگاه، خیلی سرحال بود. یکی از بزرگان را دیده بود. می گفت دوشادوشم ایستاده بودند و ...
گفتم: خب بهشان در مورد مشکلت می گفتی. حتما می توانند حلش کنند.
مکثی کرد و گفت: روبروی بانو بایستم و به غیر او رو بیاندازم؟


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 8:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

دلم زیادی تنگ شده. این تنهایی لعنتی دارد دیوانه ام می کند. نیمه تن که نباشد، نفس کشیدن هم سخت است و تو نیمه ای هستی از من!

--------

پ ن1: مثل مواقعی که مرا با دلتنگی هایم، حواله کتاب خدا می کنی، آمدم سراغ کتاب خدا برای کمی آرامش

پ ن2: چقدر ضعیفم من! مادر تعریف می کند که زمان جنگ، 40 روز هم می شد بی خبر می ماند از بابا!
حالا من...
       ای خــــــــــــاکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...



نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 10:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak