از قبل ساز رفتن رو کوک کرده بود. رفتن به جایی که گرچه قلبا می خواستم برم اونجا اما بخاطر فشار و استرسی که بهم وارد می شد، تمایلی نداشتم برم. ولی با خدا شرط کردم که « روی حرف حاجی حرف نزنم و هرچی گفت، گوش کنم» سخت بود. چون واقعا نمی تونستم فشار و استرس رو تحمل کنم. گفتم حاجی جان، می خواهی بریم یا نه؟ گفت نمی دونم! از خدا خواسته، یه کاغذ گذاشتم جلومو گفتم: بیا خوبیها و بدیهای رفتن رو لیست کنیم. نشستم و تو قسمت بدیهای رفتن، فشار و استرس خودم رو هم مطرح کردم. ولی حاجی در مجموع نظرش به رفتن بود. ناخودآگاه اخمام رفت تو هم. تحمل اینهمه فشار برای من سخت بود. ولی حاجی نظرش عوض نمی شد. می خواست بریم. قول داده بودم که مخالفت نکنم. خیلی سخت بود ولی سر قولم وایسادم و مخالفت نکردم. رفتیم. اون اتفاقایی که من فکر می کردم افتاد، اما کلی اتفاق خوب دیگه هم افتاد که فکر نمی کردم تاثیرش اینقدر زیاد باشه. در کل برایند رفتنمون مثبت بود. کلی بهمون خوش گذشت و به نفع زندگیمون شد. خدا رو شکر موقع برگشت داشتیم باهم حرف می زدیم. بحث رسید به مدیریت خانمها و آقایون که گفت: نگاه زنها جزئیه اما نگاه مردها کلانه گفتم: برای همین مدیریت کلان خانواده با مرده. برای رفتنمون، من اصلا راضی نبودم. اصلا حال خوشی نداشتم اما با خودم چنین عهدی بسته بودم.وقتی رفتیم، دیدم حرف شما صحیح بود! خوشحالم که به حرفتون گوش کردم. هر دو لبخند زدیم. امیدوارم روز جزا هم مسرور باشم از اینکه به حرف شوهرم گوش کردم.
Design By : Pichak |