سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

تو تشهد نماز جماعت خانوادگی بودیم

به امامت حاجی و مکبّری محدثه خانم

ماشاءالله دیگه قشنگ و بی غلط تکبیر میگه

فاطمه خانم با یه لیوان خالی اومد طرف ما و گفت( اوم اوم)

گفتم : مامان جان. محدثه خانم. میشه به خواهرت آب بهم بدی؟

محدثه سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد

کلا وقتی می خواد حرف گوش نکنه و روشم نمی شه بگه (نه) سرشو می اندازه پایین و هیچی نمی گه

پاشدم و براش آب آوردم

محدثه گفت: مامان!!!!!!!! خب صبر می کردید خودم می رفتم براش آب بیارم! چرا خودتون رفتید؟

- عیبی نداشت مامان جان! می خواستم تو با آب دادن به خواهرت، یه کار خوب برنده بشی و کلی دعای فرشته ها، حالا خودم برنده شدم

گفت یعنی همه زندگی مسابقه است؟

- اره مامان! همش مسابقه است که کی بیشتر کار خوب می کنه! کی کمتر خسته می شه

باباش گفت: البته اگر تو میرفتی، دوتا کار خوب برنده شده بودی! یکی آب دادن به خواهرت! یکی گوش کردن حرف مامانت!

گفت: خب من همیشه بهش آب می دم اما الان حوصلشو نداشتم!

- دقیقا درک می کنم مامان! وقتی تو کوچولو بودی اما از الان فاطمه بزرگتر؛ عادت کرده بودی تا می خواستیم شب بخوابیم، می گفتی آب!

یه شب خیلی خسته بودم. تا اومدم بخوابم، گفتی "آب" خیلی حرصم در اومد! اصلا حوصله نداشتم! اومدم بخوابم و محل نذارم، یادم اومد حضرت زهرا (س) همیشه شبا به امام حسین آب می دادن!

گفتم یا امام حسین! فقط بخاطر شما بهش آب می دم. اونوقت تونستم با اونهمه خستگی پاشم برم برات آب بیارم. چون بخاطر تو نبود! بخاطر امام حسین بود

گفت: آره مامان! منم همیشه بخاطر فاطمه بهش آب می دادم! از این به بعد بخاطر امام حسین بهش آب می دم

دستامو باز کردم، پرید تو بغلم و گفت: خیلی دوستتون دارم مامان! سرش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم محدثه!


نوشته شده در سه شنبه 93/7/1ساعت 8:40 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak