سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

چند روزی فاطمه خانم به شدت مریض بودن و ما در بیمارستان، به پرستاری از ایشون مشغول بودیم.

یکسری اتفاقات افتاد که می گم:

داشتیم میرفتیم بیمارستان، مشوش و بهم ریخته بودم. بغض داشت خفم میکرد. تمرکز نداشتم. بچم یک شبانه روز بود تبش به شدت بالا بود و با همه اقدامات درمانی من، پایین نیومده بود. از شدت تب، عطش شدیدی داشت و هر لحظه، حالش بدتر می شد

تنش شده بود مثل تنور!

اومدم گریه کنم اما تا چشمم به پرچم "یا حسین" توی خونه افتاد، خجالت کشیدم.

حیفم اومد اشکم جز برای حسین(علیه السلام) ، فرو بریزه!

سریع گفتم: بانو! بانو! آروم باش! تو باید قوی باشی! صبور باش

رفتیم بیمارستان! برای بستری می خواستن ازش رگ بگیرن تا سرمش رو بزنن! فاطمه ملتمسانه نگاهم می کرد! واقعا در چنین شرایطی چکار می شد کرد؟ عاجز بودم از کمک کردن به پاره ی جگرم!

یادم به عجز بانو رباب افتاد و عطش جناب علی اصغر علیهما السلام

یه بیت گفتم که می تونه ابتدای یک چهار پاره باشه

چشم امید کودکی تشنه

دوخته! سوی مادری خسته

مادری  که درون خود میسوخت

ذوب میشد ز درد، آهسته...

و حالا اشک بود که بی امان میبارید اما دیگه احساس ناصبوری نمی کردم! داشتم برای یکی از صبور ترین مادران تاریخ، اشک میریختم!

 

پ ن1: باور کنید دیگه اذیت نشدم! تا امروز که آخرین روز حضور من در بیمارستان بود، پر از انرژی و روحیه بودم! هرجا هم کم میاوردم، یه روضه کوچولو، میشد بمب انرژی!

پ ن2: وقتی مادرهای دیگه هم توی اتاقمون حالشون بد می شد و ناراحتی می کردن برای بچه هاشون، سریع یه گریز به روضه می زدم! عجیب حال همه رو روبراه می کرد!

اشک بر اباعبدالله نه خسته می کنه، نه افسرده می کنه، نه سردرد میاره

البته اگر به اندازه خودش باشه! همونظور که گفتن، نمک مجالس!

پ ن3: خوبی اینجا نوشتن اینه که، یه آدمی که عامل نیست، مثل من، ملزم میشه به رعایت یه سری نکات


نوشته شده در یکشنبه 93/9/2ساعت 3:5 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak