برای شهادت امام رئوف، رفته بودم حرم. جای همه تان خالی بود ولی جای «او» بیش از همه.
یادم افتاد به اوایلی که آمده بودیم قم. گرهی به کار انتقال پرونده درسی اش افتاده بود که خیلی آزارش می داد.
یکروز که در حرم بودیم، وقتی از زیارت آمد به وعدگاه، خیلی سرحال بود. یکی از بزرگان را دیده بود. می گفت دوشادوشم ایستاده بودند و ...
گفتم: خب بهشان در مورد مشکلت می گفتی. حتما می توانند حلش کنند.
مکثی کرد و گفت: روبروی بانو بایستم و به غیر او رو بیاندازم؟
نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت
8:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |
Design By : Pichak |