تا بحال برایت اتفاق افتاده در اوج گرما که از زمین و آسمان آتش می بارد، ناگهان یک نسیم خیلی خنک به صورتت بخورد و تمام گرما را از وجودت بکشد بیرون؟ حال امروز من است. امروز من و دخترمان که نمی دانم دعای خیر چه کسی و دست نوازش که، او را عاشق چادر کرده، داشتیم به خانه می آمدیم که گفت: مامان می خوام برات قصه بگم. بگم؟ گفتم بگو عزیزم. به رسم همیشگی مان با بسم الله شروع کرد. این رسم را هم از بابایش داریم. آنقدر بسم الله گفت تا من را عادت داد و عادت من هم دخترمان را! بعد از بسم الله گفت: یک روز حضرت رسول صلی الله علیه ... باور می کنی دیگر هیچی نشنیدم؟ از خوشحالی وسط کوچه نشستم و صورتش را بوسیدم. می دانم برای خوشحال بودن و احساس عاقبت بخیری برای بچه کردن خیلی زود است ولی این کمتر از همان نسیم خنک است؟ بعضی از شهرها، از دروازه اش که رد می شوی، متلک و نگاه های چپ چپ و ... شروع می شود. چه برسد به اینکه مجبور شوی توی لوکس ترین خیابانش قدم بزنی! یکبار که «او» آخر یکی از این خیابانهای لوکس شهرهای بزرگ منبر داشت. همان موقع ها که بازار فیلم ... داغ بود! من تازه عروسش شده بودم. یادم می آید از اول تا آخر خیابان متلک شنیدم. من عصبانی بودم و او می خندید! از این ماجراها کم و بیش پیش می آید اما خنکای نسیم های رحمت الهی، هرم گرما را از تنم بیرون می کشد عادت حسنه ای که به برکت حضور در کنار «او» نصیبمان می شود، نسیم رحمت الهی است.
Design By : Pichak |