سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

از صبح درگیر دوخت و دوز بودیم؛ با این خیاطی نیم بندی که من بلدم!

«او» هم پا به پای من درگیر بود با این پارچه و قیچی و سوزن. موقع نماز سریع بساطمان را ول کردیم و رفتیم سراغ نماز.

دخترم گفت: من می مونم پیش شلوارم. نمی خوام نماز بخونم.

گفتم: باشه دخترم ولی من میرم نماز بخونم و از خدا تشکر کنم که تونستم این شلوار رو برای تو بدوزم. می دونم خدا هم کمکم می کنه تا بقیه لباسهاتو خوبتر(واژه سازی مادرانه برای فهماندن مفهوم بهتر) بدوزم.

سریع دوید و زودتر از من از اتاق بیرون رفت. جلوی بابایش ایستاد و گفت: الله اکبر الله اکبر   الله اکبر الله اکبر...

فکر کردم همینقدر از اذان را بیشتر بلد نیست اما وقتی به اشهد ان محمدا رسول الله  رسید، بلند بلند صلوات فرستادیم و با تعجب به هم نگاه کردیم

دلبندمان کامل اذان را می دانست. بعضی جاهایش را گیر می کرد و «او» باهاش همخوانی می کرد تا یاد بگیرد.

نماز را که خوانیدیم، به «او» گفتم: تا تو نماز و واعدنایت را بخوانی، من بروم این شلوار را تمام کنم بیام.

- نمی خوانی؟

- امشب نه! بگذارم بروم زود تمامش کنم.

- حیفه. بیا با هم بخوانیم بعد برو.

چقدر این مستحبات دسته جمعی را که ازم می خواهد، دوست دارم.

----------------

تذکر نوشت: یادم می آید اولین ماه رمضان بعد از تولدش، روز شهادت مولی الموحدین، رفتم حرم بانو. روبروی حرم نشستم و گفتم: خانم جان، من بلد نیستم بچه تربیت کنم. این بچه خودته. لطفا خودت تربیتش کن. به من هم کمک کن که خوب امانتداری ات را کنم. من عرضه تربیت بچه ندارم. خودت می دانی و دخترت

هر وقت که خوبیهایش را می بینم، می گویم: بانو فدای بچه تربیت کردنت.


نوشته شده در جمعه 91/7/28ساعت 6:30 عصر توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak