دیروز سه شهید آورده بودند شهرمان برنامه ریخته بودم که بروم ولی نشده بود که با «او» هماهنگ کنم صبح، چند دقیقه بعد از رفتنش زنگ زد. گمان کردم چیزی جا گذاشته. اما گفت: بانو جان. برای تشییع که می روی ان شالله؟ - اره ان شالله. ساعت 9 به سمت حرمه. - ساعت 8 میارنشون. سعی کن بری. - چشم . ممنون ساعت 8 شد و دلبندم بیدار نشد. تا آماده شدیم و خواستیم راه بیافتیم، ساعت 9:25 دقیقه بود به«او» زنگ زدم - عزیزم! دلبندم بیدار نشد و وقتی بیدار شد کمی دلدرد داشت و ... - پس خانه ای؟ چقدر حیف شد. کاش میرسیدی به تشییع. حیف! حرفش تحکم نداشت اما چقدر من را متمایل کرد که برای دقیقه ای هم شده به تشییع برسم - الان به نظرت برم مسجد(محل شروع تشییع) یا برم حرم؟ - برو حرم. برو حرم من و دختر چادر به سرم، به تشییع رسیدیم و دخترم عکسی گرفت و کلی ذوق کرد و من غرق لذتِ بودن در کنار انفاس قدسی شهیدان به مدد نفس پاک «او»یم ------------------------ بعد نوشت: یک جمله زیبایی خواندم که دلم نیامد شما را در لذتش شریک نکنم. «همه گفتند با سهمیه وارد دانشگاه شده اما هیچ کس نفهمید وقتی می خواست بابا آب داد را یاد بگیرد، سه شب در تب می سوخت»
Design By : Pichak |