سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

 

تیشرت کوتاه سفید با نقشهای صورتی

شلوار کتان صورتی با  کمربند سفید- صورتی

موهای بسته شده به پشت سر و طره موهایی که به زیبایی روی صورتش ریخته شده

داشتم نگاهش می کردم. ظاهرش خوب بود و مرتب اما چیزی کم داشت...

جای درک و فهمش توی ظاهرش خالی بود. آخه دخترکم درک خیلی بالایی داره

اینقدر که گاهی یادم میره 6 سالشه.

بابا  آماده شد و از اتاق بیرون آمد

- بچه ها بریم؟

- بریم بابایی! من آماده ام

«او»، نگاه مهربانی به دختر زیبایش کرد و گفت:

محدثه جان! تو می تونی هر طور دوست داری بیایی بیرون. چون هنوز نه سالت نشده اما من دوست ندارم!

دوست ندارم تو با آستین کوتاه و بدون روسری بیایی بیرون!

محدثه سریع رفت توی اتاق و برگشت

یک روسری سفید با گلهای صورتی و آبی روشن و چادر عربی

حالا چقدر دختر کوچکم زیباتر شده

بابا خندید! بغلش کرد؛ سرش رو بوسید و گفت: درسته که هنوز نه سالت نشده ولی تو خیلی دختر عاقلی هستی. مطمئن باش خدا هم این حالت تو رو بیشتر دوست داره

لبخند روی لب همه مان نشسته بود که از خانه خارج شدیم

امیدوارم خدا هم به خانواده ما، لبخند بزنه

----------------------------------------------------

پ ن: محدثه به من خیلی وابسته است و خیلی علاقمند اما انگار گفتن من با بابا فرق داره

باباش نگفت اینکار رو بکن، فقط گفت من دوست ندارم اما تاثیرش خیلی زیاد بود. شاید بهمین خاطر،  عین گناه بی حجابی دختر و همسر رو برای پدر و شوهرش هم می نویسن! 


نوشته شده در شنبه 92/7/20ساعت 9:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak