شوخی شوخی بهش گفتم: صبح بیدار شدم خونه نباید اینجوری باشه ها! با پای توی گچ که نمی تونم جارو بکشم! رفقا اومدن عیادت چه کنم؟ صبح با صدای جاروبرقی بیدار شدم! - واااااااااااااااااای! شوخی کردم به خدا! ببخشید! راضی نبودم! لبخندی زد و گفت: حضرت رسول(ص) تا زنده بودند، خونشونو خودشون جارو می زدند. تلفن که زنگ می زند می دانم کیست. تنها کسی که این موقع صبح به ما زنگ می زند فقط خودش می تواند باشد تلفن را برمی دارم اما به رویش نمی آورم که می دانم خودت هستی سلام می کند؛ اینبار زنگ نزده حالمان را بپرسد، حرف دیگری دارد رفتم اوقاف، فقط مبلغ مجردی می خوان! چیکار کنم؟ می داند از تنها ماندن بیزارم و همیشه دوست دارم سایه اش بالای سرم باشد بغض به گلویم حمله می کند اما شکر خدا هنوز می توانم صدایم را از دسترسش دور نگه دارم محکم و صریح می گویم: برو! برو عزیزم. می گوید: خوب تو تنها می شوی! - نگران ما نباش عزیز. وظیفه تو تبلیغ دین است. خدای ما هم بزرگ. تو غصه نخور می دانم لبخند به لبش نشسته. لحن صدایش آرام می شود. خداحافظی اش مهربانانه تر از همیشه است تلفن را که می گذارم، افکار در سرم چرخ می زند دهه اول محرم... تنهایی... روضه... دخترم... توکل به خدا. بسم الله ارحمن الرحیم خانواده ام مذهبی بودند اما طلبه و روحانی نداشتیم. با زندگی طلاب و روحانیون هم اصلا آشنا نبودم اما نمی دانم چه شد که وقتی به خواستگاری ام آمد، بله را گفتم! به امام زمانم می اندیشیدم و سرباز او و اینکه غنیمت است در دوران غیبت، دوشادوش سربازش زندگی کنی. شاید آقا به تو هم نگاهی کند زندگی ام را به خودش سپردم و اکنون که بیش از هفت سال از آن روز می گذرد، هر روز حس می کنم چقدر مورد عنایت قرار گرفته ام می خواهم از امروز از روزهای زندگی ام با سرباز امام زمان بنویسم. شاید برای آنانکه زندگی روحانیون را از بیرون می بینند و گاها فکر می کنند درون و بیرونشان با هم فرق می کند، اندکی مفید باشد. هر روز نماز شکر می گزارم که خداوند مرا برای کنیزی امام زمان انتخاب کرد سپاسگزارم خدای مهربان
Design By : Pichak |