سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

این تبلیغهای بالا بالا و ... که می خوان بچه ها رو قبل از مدرسه باسواد کنن، نمی دونم چرا روان من رو پریش می کنه! احساس می کنم توی یه مسابقه افتادیم که معلوم نیست می خواهیم کجا بریم!!!!!

من بخاطر تجربه بدی که در مورد برادرم دارم، به شدت روی آموزش محدثه خانم قبل از مدرسه، مقاومت کردم! حتی پیش دبستانی گشتم یه دبستان پیدا کردم که روالش آموزش الفبا توی پیش دبستانی نبود!

بچه ام مشتاق بود، خودش پیگیری می کرد اما من نمی خواستم آموزش اجباری ببینه!

برای مهر داره روز شماری می کنه! روز شماری به معنای دقیق کلمه

اون روز بهم می گه: کی مدرسه ها باز می شه؟ کی میرم مدرسه؟

- چند هقته دیگه مامان

- من خسته شدم از بازی کردن! خسته شدم از بیسوادی! می خوام بتونم بنویسم!

من این شوق و انگیزه اش رو دوست دارم! نمی دونم کارم چقدر درست بوده! نتیجه کار من هم سالها بعد خودشو نشون میده!

مثل نتیجه ی بد آموزش دیدن برادرم که خودشو بعدا نشون داد! اینطور که اون هیچ کششی به مدرسه نداشت چون فکر می کرد همه چیز بلده و دیگه تو کلاس، گوش نکرد!

داداشم مهارت گوش کردن رو فرا نگرفت و هنوز که هنوزه ما باهاش درگیریم


نوشته شده در پنج شنبه 93/7/3ساعت 10:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

تو تشهد نماز جماعت خانوادگی بودیم

به امامت حاجی و مکبّری محدثه خانم

ماشاءالله دیگه قشنگ و بی غلط تکبیر میگه

فاطمه خانم با یه لیوان خالی اومد طرف ما و گفت( اوم اوم)

گفتم : مامان جان. محدثه خانم. میشه به خواهرت آب بهم بدی؟

محدثه سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد

کلا وقتی می خواد حرف گوش نکنه و روشم نمی شه بگه (نه) سرشو می اندازه پایین و هیچی نمی گه

پاشدم و براش آب آوردم

محدثه گفت: مامان!!!!!!!! خب صبر می کردید خودم می رفتم براش آب بیارم! چرا خودتون رفتید؟

- عیبی نداشت مامان جان! می خواستم تو با آب دادن به خواهرت، یه کار خوب برنده بشی و کلی دعای فرشته ها، حالا خودم برنده شدم

گفت یعنی همه زندگی مسابقه است؟

- اره مامان! همش مسابقه است که کی بیشتر کار خوب می کنه! کی کمتر خسته می شه

باباش گفت: البته اگر تو میرفتی، دوتا کار خوب برنده شده بودی! یکی آب دادن به خواهرت! یکی گوش کردن حرف مامانت!

گفت: خب من همیشه بهش آب می دم اما الان حوصلشو نداشتم!

- دقیقا درک می کنم مامان! وقتی تو کوچولو بودی اما از الان فاطمه بزرگتر؛ عادت کرده بودی تا می خواستیم شب بخوابیم، می گفتی آب!

یه شب خیلی خسته بودم. تا اومدم بخوابم، گفتی "آب" خیلی حرصم در اومد! اصلا حوصله نداشتم! اومدم بخوابم و محل نذارم، یادم اومد حضرت زهرا (س) همیشه شبا به امام حسین آب می دادن!

گفتم یا امام حسین! فقط بخاطر شما بهش آب می دم. اونوقت تونستم با اونهمه خستگی پاشم برم برات آب بیارم. چون بخاطر تو نبود! بخاطر امام حسین بود

گفت: آره مامان! منم همیشه بخاطر فاطمه بهش آب می دادم! از این به بعد بخاطر امام حسین بهش آب می دم

دستامو باز کردم، پرید تو بغلم و گفت: خیلی دوستتون دارم مامان! سرش رو بوسیدم و گفتم: عاشقتم محدثه!


نوشته شده در سه شنبه 93/7/1ساعت 8:40 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

تقریبا همسن و سال بودیم. داشتیم گفتگو می کردیم که بحث رفت سراغ دلایل عدم موفقیت طلاب

تقریبا همه تو فضای طلبگی بودند. یکی شوهر خواهرش طلبه بود

یکی دکترای علوم قرآنی داشت و خواهرشم، همسر مداح بود.

4 نفری داشتیم صحبت می کردیم که بحث کشید به اینجا! عدم دلایل موفقیت طلاب

یکی گفت: طلبه ها خموده ان! روحیه اشون کسله!

راست می گفت. گرچه خیلی از طلبه ها هم هستند که خیلی سرحال و با نشاطن اما عموما یه کسلی خاصی دارن! داشتم فکر می کردم واقعا چرا این اتفاق می افته؟

خوب بقیه که کسل می شن چکار می کنن؟

ورزش! تفریح! مسافرت!

ولی طلبه ها جز در شهر های مذهبی و خاص، واقعا نمی تونن راحت برن گردش و تفریح و ...

گفتم: جامعه ما خیلی به طلبه ها بی انصافه!

موقع تفریح، کمترین حقی رو براشون قائل نیست اما موقع کار، بیشترین کار رو ازشون می خواد

همه باهام مخالفت کردن! اما گفتم: مثلا من خیلی دلم میخواد برم کیش اما می دونم هرگز با شوهرم نمی تونم برم!

گفتن چرا می تونی بری! خب با لباس شخصی بیان!

گفتم شماها از دور میبینید! تو بعضی شهر ها، حتی بواسطه ریش بلند شون مورد تمسخر واقع می شیم و گاها می فهمن طلبه است ایشون!

البته ریش حاجی جان ما خیلی هم بلند نیست اما خب از معمول مردهای متدین، کمی بلند تره

یا مثلا ما نمی تونیم جز در قم و شاید در مشهد، بریم شهر بازی و ...! یا حاجی، ملبس بچه ها رو ببرن پارک! رستوران و اینها که هیچ!

تو بعضی شهر ها بواسطه ی حتی دست گرفتن دوتا پاکت میوه اذیت میشیم!

این در حالیه که محدثه خانم، به شدت علاقمنده که باباش ملبس باشن و الحمدلله، این سختیها رو یا هنوز درک نکرده یا براش مهم نبوده!

اما یه طلبه واقعا کجا باید حالت کسالت و خمودگی خودش رو رفع کنه؟


نوشته شده در چهارشنبه 93/6/12ساعت 1:57 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

تازه عروس بودم.

دختر یه دونه ی بابا تازه شده بود خانم خونه

همون دختری که توی خواستگاریش باباش گفت: من صدامو روی این دختر بلند نکردم! همینطوری باهاش تا کنید

داشتم کشو ها و کمد ها رو وارسی می کردم ؛ یه سری جعبه و اینها دیدم که مال مجردی حاجی بود

کنجکاوی(بخونید فضولی) باعث شد برم سرش و ببینم چی به چیه

حاجی که اومد، کشفیات جدیدمو در اختیارش قرار داده

دیدم سرخ  شد! دقیقا مثل این کارتونا که سرخی یهو می زنه بالا و گوشاشون سوت می زنه

دقیقا همین اتفاق افتاد

تحمل صدای بلند رو نداشتم و زدم زیر گریه! (دوران لوسی بود دیگه)

من گریه هامو می کردم و شازده داماد تازه وارد که نمی دونستن وقتی یه زن گریه می کنه نباید به حال خودش رهاش کرد، داشتن از دور حرص می خوردن که کی گریه کردن من تمام میشه!

وقتی آروم شدم، اومدن پیشم و گفتن: چرا رفتی سر وسایلم؟

- فکر نمی کردم چیز مهمی باشه! اینقدر عصبانیت کنه

- می دونستی مال من هست یا نه؟ چرا به حریم من احترام نذاشتی؟

من دختر بی ادبی نبودم! هیچ وقت سر وسایل کسی نمی رفتم اما فکر می کردم زن و شوهر، هیچ چیز مخفی از هم ندارن!

دلیلم رو گفتم. اما گفت: یادته بهت گفتم باید حرمت هم رو نگه داریم تا عشقمون، علاقه مون و زندگیمون سالهای سال پایدار بمونه؟

حفظ حریم شخصی هم یه حرمت خیلی مهمه

چند سال بعد برای یه مطلبی به مشاور مراجعه کردیم. یکی از بهترین مشاورهایی که دیده بودم

گفت: بین زن و مرد باید حریم باشه یه حریم نقطه چین(........)

یعنی حریم باشه اما راه رفت و آمد هم راحت باشه

بین والدین و بچه ها هم باید مرز باشه. حریم باشه اما خط چین(------)

راه عبور و مرور هست، اما کمتر! سخت تر!(البته این با اینکه بچه تو سن نوجوانی و عبودیت، اجازه داشته باشه بره تو اتاقشو درو قفل کنه فرق داره ها!)

بین خانواده و بیرون هم مرزه اما یه مرز کامل! یک خط  (________)

هیچ حرفی از خونه نباید به بیرون درز پیدا کنه

این حرف هم از اون حرفهاییه که زنگش همیشه تو گوشمه

----------------------------

پ ن1: درسته! حاجی می تونست آروم بگه! عصبانی نشه و ... اما خوب همونقدر که من لوس و بی تجربه بودم، اونم بود دیگه!

پ ن2: این پست رو به مناسبت 12 شوال، سالروز قمری ازدواجمون نوشتم! همین روزها بود که همچین سوتی دادم


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 8:19 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

تازه عروس بودم.

دختر یه دونه ی بابا تازه شده بود خانم خونه

همون دختری که توی خواستگاریش باباش گفت: من صدامو روی این دختر بلند نکردم! همینطوری باهاش تا کنید

داشتم کشو ها و کمد ها رو وارسی می کردم ؛ یه سری جعبه و اینها دیدم که مال مجردی حاجی بود

کنجکاوی(بخونید فضولی) باعث شد برم سرش و ببینم چی به چیه

حاجی که اومد، کشفیات جدیدمو در اختیارش قرار داده

دیدم سرخ  شد! دقیقا مثل این کارتونا که سرخی یهو می زنه بالا و گوشاشون سوت می زنه

دقیقا همین اتفاق افتاد

تحمل صدای بلند رو نداشتم و زدم زیر گریه! (دوران لوسی بود دیگه)

من گریه هامو می کردم و شازده داماد تازه وارد که نمی دونستن وقتی یه زن گریه می کنه نباید به حال خودش رهاش کرد، داشتن از دور حرص می خوردن که کی گریه کردن من تمام میشه!

وقتی آروم شدم، اومدن پیشم و گفتن: چرا رفتی سر وسایلم؟

- فکر نمی کردم چیز مهمی باشه! اینقدر عصبانیت کنه

- می دونستی مال من هست یا نه؟ چرا به حریم من احترام نذاشتی؟

من دختر بی ادبی نبودم! هیچ وقت سر وسایل کسی نمی رفتم اما فکر می کردم زن و شوهر، هیچ چیز مخفی از هم ندارن!

دلیلم رو گفتم. اما گفت: یادته بهت گفتم باید حرمت هم رو نگه داریم تا عشقمون، علاقه مون و زندگیمون سالهای سال پایدار بمونه؟

حفظ حریم شخصی هم یه حرمت خیلی مهمه

چند سال بعد برای یه مطلبی به مشاور مراجعه کردیم. یکی از بهترین مشاورهایی که دیده بودم

گفت: بین زن و مرد باید حریم باشه یه حریم نقطه چین(........)

یعنی حریم باشه اما راه رفت و آمد هم راحت باشه

بین والدین و بچه ها هم باید مرز باشه. حریم باشه اما خط چین(------)

راه عبور و مرور هست، اما کمتر! سخت تر!(البته این با اینکه بچه تو سن نوجوانی و عبودیت، اجازه داشته باشه بره تو اتاقشو درو قفل کنه فرق داره ها!)

بین خانواده و بیرون هم مرزه اما یه مرز کامل! یک خط  (________)

هیچ حرفی از خونه نباید به بیرون درز پیدا کنه

این حرف هم از اون حرفهاییه که زنگش همیشه تو گوشمه

----------------------------

پ ن1: درسته! حاجی می تونست آروم بگه! عصبانی نشه و ... اما خوب همونقدر که من لوس و بی تجربه بودم، اونم بود دیگه!

پ ن2: این پست رو به مناسبت 12 شوال، سالروز قمری ازدواجمون نوشتم! همین روزها بود که همچین سوتی دادم


نوشته شده در یکشنبه 93/5/19ساعت 10:42 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak