چیزی پیش آمده بود و از «او» ناراحت بودم می خواست نماز بخواند. گفت: میایی با هم بخوانیم با ناراحتی و بی معطلی گفتم: نه یک لحظه با خودم اندیشیدم؛ چه کسی به من اطمینان داده که این نمی تواند آخرین نماز جماعتمان باشد؟ لحظه ای بعد گفتم: صبر کن! منم میام رفتم سجاده ام را پهن کنم که گفت: از من راضی هستی؟ فقط باریدم! انگار ذهن هر دویمان یکجا رفته بود ------------------------------- پ ن: وقتی آدم به این فکر کند که زندگی دمی بیش نیست و آخرت ابدی است، خیلی دلتنگیهایش کوتاه می شود و بخشش هایش طولانی و آرامشی که هدیه یاد مرگ است
دیروز با مادری که به شدت از دست بچه هایش ناراضی بود، صحبت می کردیم پیشتر که رفتیم، از خودش، شوهرش و همه چیز ناراضی بود اعتماد به نفسش صفر بود. تمام مدت می گفت: من اراده ندارم! من نمی توانم! حوصله نداشت. حوصله هیچ چیز را، گذشت ، چشم پوشی، توکل و توسل به خدا، مهر ورزیدن به همسر می خواست خوش اخلاق باشد اما حوصله ستیز هم نداشت. ستیز با شیطان، با نفس. وقتی نمی توانست، فحش می داد، داد می زد، کتک ... می گفت: خانه مان را دوست ندارم. فقط می خوریم، می خوابیم، توی سر هم می زنیم با «او» که در موردش حرف می زدم گفت: یاد حدیثی از رسول اکرم افتادم؛ «خانه ای که در آن برنامه ای حکیمانه نباشد، خرابه ای بیش نیست»
رفته بودیم کفش بخریم. جنسش را نپسنیدم. - داخل کفشه رو دیدی؟ به نظرم از فلان جنس بود مکثی کرد - درست می گی. خیلی شبیهش بود در جمله ی «او» تأملی کردم. حتی به خودش اجازه نداد با اطمینان بگوید که حتما همین جنس بوده. با احتیاط و با تقوا حرکت کرد و من چقدر بی مهابا! خداوندا یاریم کن که خوب بنده ای برایت باشم و تقوای تو را پیشه خود سازم؛ در رفتار و گفتار و افکارم. -------------------------------------------- پی نوشت: طنز کامنتهای وبلاگی این است که بروند برای یک وبلاگ خاطرات زندگی مشترک، تبلیغ سایت همسر یابی بگذارند! یعنی حتی تیتر وبلاگ را هم نخوانده! به نظرتان خوانده؟
سر صبح باشد یا دم اذان ظهر یا آخر شب! هیچ وقت خاصی ندارد همیشه تلفنش زنگ میخورد و اغلب تماسهای غیر کاری، فقط برای یک چیز است! استخاره!!!!! هرچند اینقدر دلش پاک است که من هم به استخاره هایش ایمان دارم اما همین دل پاک، جایگاه علوم اسلامی است! حیفم می آید که از تفکرات نابش استفاده نمی کنند و فقط : استخاره یاد یک خاطره ای افتادم که استادمان تعریف می کرد می گفت جوانی از نزدیکانشان درگیر مبلغین مسیحی شده بود و به شدن تحت تاثیر قرار گرفته بود پدر و مادر با کلی ترفند آورده بودندش پیش عالمی تا گره از اعتقادات پسر باز کند اما... اینقدر عالم را به استخاره کردن گرفته بودند که ... حوصله پسر سر می رود و ...! دیگر نمی دانم چه به سر دین و ایمان و اعتقادات پسر آمد حیف نیست علمی که می تواند دین و اعتقاداتمان را از فتنه های آخر الزمان حفظ کند- ان شالله - فقط درگیر تشخیص خوب و بد بودن استخاره های ریز و درشت بماند؟ کاش اینقدر که پیگیر تایید خواسته های دلمان با استخاره های پی در پی هستیم، درگیر تایید و تثبیت اعتقاداتمان باشیم حضرت عبدالعظیم حسنی، که زیارت تربتش مساوی زیارت تربت سید الشهدا شد، دو زانو جلوی امام وقتش نشست و مو به موی اعتقاداتش را به امامش عرضه کرد تا از صحت آنها مطمئن شود اینگونه عبدالعظیم، عبدالعظیــــــــــــــــــــــــــــــــــــم شد
امشب رفته بودیم مراسم یادبود استاد آقا مجتبی تهرانی نمی دانم چرا عجیب از وقتی خبر ارتحالش را شنیدم، احساس خلأ عجیبی می کنم. تلقین است یا ...؟ داشتم به این فکر می کردم که چه بانویی داشته خانه ی استاد، که از این خانه، چنین مردی بیرون آمده و چه نیکو مادری داشته استاد که هم چنین فرزندی بار آورده و هم شوهری چون پدر استاد. اللهم ارزقنا بصیرت فی دینک
Design By : Pichak |