«من» و «او» نشسته بودیم و سوره واقعه ساعت 9 شب، شبکه قرآن را می خواندیم1 داشتم فکر می کردم به عبدالله مسعود و دخترهایش2 اینکه کاش زندگی دخترهای عبدالله مسعود ثبت شده بود تا همه باورشان می شد اثرات سوره واقعه را یک روز سر کلاس، بحث سر خواندن سوره واقعه و اثر جلب روزی اش شد. بچه ها با تعجب داشتند گوش می کردند. استاد هم از این تعجب، تعجب کرده بود یکهو گفت: «همچین نگاهم می کنید انگار چیز عجیبی گفته ام! از کرامات شیخ ما چه عجب پنجه را گز نمود و گفت، وجب! بابا این که خیلی واضح است!» خداییش من از این تعجبمان بیشتر از ندانستنمان شرمنده شدم ------------------ 1. شبکه قرآن سیما، ساعت 9 شب، تلاوت سوره واقعه را دارد.در عرض ده دقیقه همه سوره را می خواند. یک شب تجربه کنید، اینقدر آرامش میگیرید که هر شب مشتری می شوید. 2. هنگام مرگ عبدالله مسعود که کاتب قرآن و از صحابه خاص رسول خدا بوده است، عثمان می رسد و گوید چیزی نمی خواهی؟ عبدالله که ظاهرا دل پری از خلیفه داشته، می گوید نه! عثمان می گوید دخترهایت را بی ارث و روزی می گذاری و می روی! برای آنها چیزی بخواه. عبدالله می گوید: من از پیامبر شنیده ام کسی که هر شب سوره واقعه را تلاوت کند، فقیر نمی شود. به دخترانم سوره واقعه را آموزش داده ام. دیروز سه شهید آورده بودند شهرمان برنامه ریخته بودم که بروم ولی نشده بود که با «او» هماهنگ کنم صبح، چند دقیقه بعد از رفتنش زنگ زد. گمان کردم چیزی جا گذاشته. اما گفت: بانو جان. برای تشییع که می روی ان شالله؟ - اره ان شالله. ساعت 9 به سمت حرمه. - ساعت 8 میارنشون. سعی کن بری. - چشم . ممنون ساعت 8 شد و دلبندم بیدار نشد. تا آماده شدیم و خواستیم راه بیافتیم، ساعت 9:25 دقیقه بود به«او» زنگ زدم - عزیزم! دلبندم بیدار نشد و وقتی بیدار شد کمی دلدرد داشت و ... - پس خانه ای؟ چقدر حیف شد. کاش میرسیدی به تشییع. حیف! حرفش تحکم نداشت اما چقدر من را متمایل کرد که برای دقیقه ای هم شده به تشییع برسم - الان به نظرت برم مسجد(محل شروع تشییع) یا برم حرم؟ - برو حرم. برو حرم من و دختر چادر به سرم، به تشییع رسیدیم و دخترم عکسی گرفت و کلی ذوق کرد و من غرق لذتِ بودن در کنار انفاس قدسی شهیدان به مدد نفس پاک «او»یم ------------------------ بعد نوشت: یک جمله زیبایی خواندم که دلم نیامد شما را در لذتش شریک نکنم. «همه گفتند با سهمیه وارد دانشگاه شده اما هیچ کس نفهمید وقتی می خواست بابا آب داد را یاد بگیرد، سه شب در تب می سوخت»
یک روز نشسته بودم و قرآن می خواندم. به مثلهای قرآن برای بهترین و بدترین بندگان خدا رسیدم. جای تأمل بسیاری دارد که چرا خدا هم بهترین و هم بدترین بنده ها را از زنان مثال می زند. داشتم به این فکر می کردم که زن نوح(ع) و زن لوط(ع)، چطور شد که در جوار بهترین بنده های خدا بودند اما بهشان ایمان نیاوردند و شدند بدترین بنده های خدا! خیلی حرف سنگینی است! همجواری ولی خدا و بدترین شدن! شاید در مخیله ما نگنجد! خیلی از دخترهای ما فکر می کنند اگر همسر خوبی داشته باشند، حتما بهشتی خواهند شد اما همیشه همسر خوب بهشتی ات نمی کند، گاهی بهشتی می شوی حتی اگر همسرت فرعون باشد. نگاه کردم دیدم ما زنها(شاید مردها هم اینگونه باشند) در نزدیکی چیزی که قرار می گیریم، خوبیهایش را نمی بینیم. هی عیبهایش را می بینیم. عیبهایش را هم بزرگ می بینیم. شاید بزرگتر از چیزی که هست. کمی که فاصله بگیری و قد و بالایش را ببینی، خوبیها و عیبهایش را با هم، شاید متوجه بشوی که در کنار یکی از اولیای خدا قرار داری یا در کنار کسی که خیلی برای خدا عزیز است. راستش از آن روز میترسم که با «او»یم بد تا کنم و بشوم بدترین بنده خدا! شوهرم معصوم نیست و من نیز نیستم اما یقین دارم عنایتی متوجه حالش بوده که لباس پیامبر را به قامتش پوشانده اند و می بینم که این لباس را به تنش می پسندند. گاهی بد می شوم. می شوم یک شیطان غر غرو! آنقدر به جانش غر می زنم که ... دو دقیقه بعد خودم پشیمان می شوم که اگر با اینجال بمیرم، خدا من را نخواهد بخشید. آنقدر منتش را می کشم تا من را ببخشد! مهم نیست «او» ولی خدا هست یا نه، مهم این است که «من» بدترین بنده خدا نباشم! --------------------------- بعد نوشت: گاهی فکر می کنم اگر کنار زن نوح می نشستی، پشت سر شوهرش چه حرفهایی می زد!!! شاید اینقدر از او بد می گفت که آدم حس می کرد، بیچاره چه صبری دارد با همچین مردی زندگی می کند! خیلی از ما زنها کنار هم که مینشینیم، از این حرفها زیاد می زنیم!
دارد می رود با آنکه می داند چقدر نبودش بهمان سخت می گذرد با آنکه می داند، چقدر بی او زندگی دشوار است اما می داند و می دانم که وقتی لباس رزم به تن کرده، خود خواهی، جایی ندارد رفته نان بگیرد. برای قریب به 15 روز. تا لازم نباشد من صبح زود توی صف نانوایی باشم و دلم پیش کودکی که هنوز خواب است اما اگر بیدار شود، نگران می شود از تنهایی رفته آب بگیرد برای مدتی که نیست تا آب شیرینمان تمام نشود و ... و دخترمان هم رفته است با بابا! گفتیم: بمان پیش مامان! بابا زود برمیگردد. گفت: کلی وقت دارم بمانم پیش مامان اما دیگر بابا نیست تا صبح ها ببوسمش، خداحافظی کنم و باز بخوابم! هر دومان بغضمان گرفت. رفت تا آخرین دقایقش را هم همراه بابا باشد. تازه دارم فکر می کنم، چه سخت گذشته به دختران حسین(ع) که می دانستند بابا که می رود، دیگر برگشتنی نیست! -------------- پ ن1 : خدا حفظ کند همه باباها را، خصوصا همه بابا های مبلغ دین را. پ ن 2: خدایا می دانی«او» برایم فقط یک همسر نیست. استاد است، همراه است، عشق است و ... به خودت می سپارم «او» یم را می گفت هر نذری کرده است که دخترش خوب شود ، خوب نمی شود! یادم به بیماریهای دوران نوزادی دخترم افتاد و نذر «او» یک روز آمدو گفت: یقین دارم دخترمان به زودی خوب می شود. نذری کرده ام که رد خور ندارد خیلی پاپیچش شدم که چه نذری تا اینکه گفت: احساس کردم من مرتکب عملی هستم که خدا نمی پسندد و این بیماریهای پی در پی دلبندمان، نشانه آن است نذر کرده ام در اعمالم جستجو کنم و چیزی که مورد رضای خداوند نیست را ترک کنم. واقعا نذرش رد خورد نداشت! -------------------- پی نوشت1: یک نکته ی جالب در زندگی ما هست که مقصر یابی نمی کنیم. هر کس سعی می کند وظیفه خودش را درست انجام دهد. این را «او» یادمان داده. هرکس طوری رفتار کند که خودش آن دنیا گیر نباشد. لازم نیست به دیگران گیر بدهد! پی نوشت2: با همین ظرافت، به من هم یاد داد که بنشینم جلوی آینه و هر آنچه مورد رضای خدا نیست را ترک کنم!
Design By : Pichak |