سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

 

داشتیم تلفنی حرف می زدیم که زنگ درشان را زدند. همین طور که تلفن دستش بود، آیفون را برداشت و با لحن جذاب و مهربانی گفت: سلام عمرم. بیا تو

گفتم: گل پسرت بود؟

گفت: نه! شوهر گلم بود

بعد اضافه کرد: می دونی! بچه ها مثل آب رودن اما شوهر سنگ کف روده! بچه ها میرن، و شوهر برای آدم می مونه. هوای اونو باید بیشتر داشت

و من می اندیشیدم به گفته ی استاد:

اسلام وظیفه زن را اول شوهر داری قرار داده، بعد بچه داری و اگر وقت و تمایل داشت، خانه داری!

و ما زنها چه برعکس عمل می کنیم!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/9ساعت 9:0 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

 

زندگی زوجهای پیر را بیشتر دوست دارم

زندگی که پر است از گذشتها، مهربانی ها، فداکاریها و نتیجه هم اینها

اصلش را دقیقا یادم هست از کجا شروع شد

سالهای اول ازدواجمان بود که با «او» حرفمان شده بود و حسابی کارد و پنیر بودیم با هم!!!

اما نگذاشته بودیم کسی بفهمد و داشتیم پیش خودمان فکر می کردیم که این زندگی را می توانیم ادامه بدهیم یا نه!

مثل خیلی وقتها، مادر بزرگـ«ش» همه بچه ها و نوه ها را دعوت کردند خانه شان و ما هم رفتیم

توی حال خودم بودم و داشتم به اینکه این زندگی واقعا ارزش ادامه دادن دارد یانه، فکر می کردم که متوجه رفتار محبت آمیز پدربزرگ با مادر بزرگ شدم

چنان «حاج خانم» ی می گفت و چنان جوابی می گرفت که قند توی دل آدم آب می شد از وفور محبت بین این زوج 50 و اندی ساله

به خودم آمدم و گفتم: واقعا توی اینهمه سال، اینها با هم دعوایشان نشده؟ اختلاف نداشته اند؟ حرفشان نشده؟

دیدم بهم زدن زندگی خیلی آسان است. آنچه سخت و طاقت فرساست، زیبا زندگی کردن است

عزمم را جزم کردم برای ساختن یک زندگی زیبا

زندگی ای که بتواند مورد رضایت صاحبمان باشد

همان شب برای زندگی ما شد نقطه عطف

----------------------

پ ن: توجه دارید که! دارم تلافی ننوشتنهایم را در می آورم

 


نوشته شده در سه شنبه 92/6/26ساعت 7:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 

دقیقا نمی دانم از کی شروع شد که در طی روز، وقتی دلم برای «او» تنگ میشود، یک پیامک که با حال روح و قلبم سازگاری داشته باشد، برایش می فرستم

به قول بعضی«عشقولانه»

منطقم هم این است : «من» که «او»ی امروز را بیشتر می شناسم و بیشتر از زمان نامزدی و اوایل ازدواجمان دوست دارم و می ستایم، باید بیشتر هم محبت و عشق نثارش کنم.

دوسه روزی بود که شارژ نداشتم و به شدت هم مشغول آماده کردن خودم برای امتحان آخر هفته بودم.

امتحانی که برایم خیلی مهم است

صبح«او» ی مهربانم رمز شارژ برایم فرستاد و من وارد کردم و به رسم ادب، تشکر؛ و باز مشغول درس شدم.

چند ساعت بعد زنگ زد و با خنده گفت: امروز هم که شارژ داری، گرفتار امتحان بودی و من را یادت رفت!

یادم نرفته بود! باورم نبود که او هم به این پیامک های عشقولانه عادت کرده باشد

چه عادت شیرینی است این ابراز لطف های روزانه

چشم عزیز مهربانم. یادم میماند که هر روز از عمق قلبم برایت بنویسم که ...!

-----------------

پ ن1: حالا باز نگویید چه پر توقع! بعضی توقع ها برای زیباتر شدن زندگی، لازم است

پ ن2: «او»ی من، دل نگرانی مرا برای امتحانم درک می کند. حرفش گله آمیز نبود؛ تنها یک تذکر شیرین بود تا یادم بماند که هیچ چیز نباید عادت های قشنگ زندگیمان را از یادم ببرد

پ ن3: شما هم امتحان کنید. یک پیامک محبت آمیز، وقتی از هم دورید، باعث میشود لبخند «او» یتان وقتی به خانه می آید، پر رنگ تر باشد

برای خیلی ها که اینطوری بوده. ان شالله برای شما هم باشد

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/6/25ساعت 1:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

داشتیم کارتن ها را یکی یکی باز می کردیم. دستش را کرد توی یک کارتن و ...

اوووووووف!

زخم بدی شده بود و خون زیادی از دستش می آمد.

یکی از وسایل شکسته بود و دست «او» را بد جور زخم کرده بود.

عمیـــــــــــــــــــــق

سریع با چسب زخم دویدم طرفش.

نگرانی را که در صورتم دید گفت: چته! نگران نباش

معصوم می گن: لدوا للموت! حالا تا موت خیلی راه داریم!

گفتم: چی؟

گفت: لدوا للموت و اجمعوا للفناءو ابنوا للخراب. بزایید برای مردن، جمع کنید برای فنا شدن و بسازید برای خراب شدن

داشتم تیکه اضافی چسب زخم رو می انداختم توی سطل زباله و به این فکر می کردم که اگر همه ما فکر کنیم که عاقبت کارهامون خرابی و مرگ و فنا هست، نه کلاه سر کسی می ذاریم، نه حرص می زنیم، نه دروغ می گیم و نه کاری می کنیم که خدا رو خوش نیاد

چه آرامشی دارن کسانی که مرتب به خودشون تذکر می دن که: لدوا للموت...


نوشته شده در جمعه 92/6/22ساعت 10:0 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

 

چند روز پیش داشتیم برنامه ماه عسل رو تماشا می کردیم. 

خانواده ای رو آورده بودند که عمو، پدر این خانواده رو بخاطر تقسیم ارث، کشته بود.

ظاهرا 10 سال بوده که پدر فوت کرده بوده اما خواهر ها و برادرها بخاطر زنده بودن مادر، از تقسیم ارث، صرف نظر کرده بودند. اما یکی از برادرها، خیلی اصرار داشته به تقسیم ارث و برادر بزرگتر ممانعت می کرده و همین باعث درگیری و منجر به قتل برادر بزرگتر می شه

گفتم: یه چیزی اینجاست که درست نیست. چرا 10 سال ارث پدر تقسیم نشه با وجود درخواست یکی از بچه ها؟

«او» گفت: اشکال اینجاست که عرف به شرع، تقدم پیدا کنه!

راست میگه! خیلی چیزها به شرع تقدم پیدا کرده. خیلی چیزها به حرف خدا و اهل بیت تقدم پیدا کرده.

تاخیر تقسیم ارث، به احترام مادر، کار درستیه اما تا وقتی کسی ادعایی نداشته باشه.

وقتی یکی از ورثه اعلام می کنه که نیاز داره، دیگه به نظر می رسه شرعا باید تقسیم صورت بگیره وگرنه حتی نماز خوندن توی خونه پدری، محل اشکاله!

اگر به شرع عمل شده بود، این فاجعه اتفاق نمی افتاد.

مورد دیگه ای که باز به نظرم تقدم عرف به شرعه، سخت گیری خانواده ها روی زن و شوهر های عقدیه!

دختر و پسرهایی که خیلی رسمی و قاعده مند، عقد رسمی و محضری می کنن و بعد برای با هم بودنهاشون، با سخت گیری خانواده ها مواجه می شن و روزهایی که می تونه روزهای خوب زندگیشون و پرخاطره ترین روزهای زندگیشون باشه، تبدیل می شه به کابوس زندگیشون

یه مورد دیگه که به ذهنم می رسه، مسئله ازدواج موقته! اینقدر این قضیه به مدد دشمن، زشت جلوه داده شده که اگر کسی بشنوه مرد متأهلی، ازدواج موقت کرده، بسیار بیشتر ناراحت می شه تا اینکه بشنوه، با همکارش دوسته!

شاید یکی دیگش، مسئله تعدد فرزند باشه. خدا می گه فرزندانتون رو از ترس سختی معیشت نکشید، بعد ما گمان! می کنیم(فقط گمان می کنیم) که با تعداد کمتر فرزند، زندگیمون بهتر می شه.

توی زندگیمون نگاه کنیم. خیلی از این تقدم های بر شرع رو می بینیم. تقدم به کلام خدا. به کلام پیامبر. به کلام امیرالمومنین و ائمه اطهار

شما هم نگاه کنید، ببینید کجاهای زندگیمون چیزی بر شرع تقدم پیدا کرده. هرچیزی

عرف، حرف پزشک، حرف مردم، ...

------------------------------

پ ن: اسم صیغه هم که میاد، جبهه گیریها شروع می شه حتی اگر اصلا حرف در مورد درستی یا غلطی و شرایط و ضوابط اون نباشه

هوس رانی بده، در هر قالبی. شکی در این نیست. کاش منتقدین عزیز، اصل حرف را میدیدند نه نوک انگشت اشاره کننده را

 


نوشته شده در شنبه 92/5/12ساعت 4:29 عصر توسط بانو نظرات ( ) |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

Design By : Pichak