با چند تا از دوستان می خواستیم بریم سخنرانی یکی از اساتید بسیار ولایی و طراز اول. دوستم گفت: من به دخترم قول دادم فقط برم کلاس و برگردم خونه. باید ازش اجازه بگیرم زنگ زد به دخترش و گفت: عزیزم یکی از دوستای خیلی خوبه امام خامنه ای الان سخنرانی داره. دلم می خواد برم اما چون بهت قول داده بودم زود بیام، اگر تو راضی نباشی، نمیرم! برم؟ رفقا غش کرده بودن از خنده! می گفتن: تو اینطوری از دخترت اجازه می گیری، از شوهرت چطور اجازه می گیری؟ تلفن رو که قطع کرد، خودش هم خندید و گفت: می دونی بهم چی می گه؟ می گه: خدا رو شکر که بهم گفتید از دوستای امام خامنه ایه وگرنه راضی نمی شدم برید!!!! بعد هم به شوهرش زنگ زد و اجازه گرفت و آمد. نکته جالب رفتارش برام این بود که اینقدر به قولی که به بچه داده بود، حساس و پایبند بود! چون گفته بود فقط میرم کلاس و زود میام، با اینکه بچه نمی فهمید الان کجاست و می تونست توجیه کنه، اما به قولش به بچه، پایبند بود چند روزی فاطمه خانم به شدت مریض بودن و ما در بیمارستان، به پرستاری از ایشون مشغول بودیم. یکسری اتفاقات افتاد که می گم: داشتیم میرفتیم بیمارستان، مشوش و بهم ریخته بودم. بغض داشت خفم میکرد. تمرکز نداشتم. بچم یک شبانه روز بود تبش به شدت بالا بود و با همه اقدامات درمانی من، پایین نیومده بود. از شدت تب، عطش شدیدی داشت و هر لحظه، حالش بدتر می شد تنش شده بود مثل تنور! اومدم گریه کنم اما تا چشمم به پرچم "یا حسین" توی خونه افتاد، خجالت کشیدم. حیفم اومد اشکم جز برای حسین(علیه السلام) ، فرو بریزه! سریع گفتم: بانو! بانو! آروم باش! تو باید قوی باشی! صبور باش رفتیم بیمارستان! برای بستری می خواستن ازش رگ بگیرن تا سرمش رو بزنن! فاطمه ملتمسانه نگاهم می کرد! واقعا در چنین شرایطی چکار می شد کرد؟ عاجز بودم از کمک کردن به پاره ی جگرم! یادم به عجز بانو رباب افتاد و عطش جناب علی اصغر علیهما السلام یه بیت گفتم که می تونه ابتدای یک چهار پاره باشه چشم امید کودکی تشنه دوخته! سوی مادری خسته مادری که درون خود میسوخت ذوب میشد ز درد، آهسته... و حالا اشک بود که بی امان میبارید اما دیگه احساس ناصبوری نمی کردم! داشتم برای یکی از صبور ترین مادران تاریخ، اشک میریختم! پ ن1: باور کنید دیگه اذیت نشدم! تا امروز که آخرین روز حضور من در بیمارستان بود، پر از انرژی و روحیه بودم! هرجا هم کم میاوردم، یه روضه کوچولو، میشد بمب انرژی! پ ن2: وقتی مادرهای دیگه هم توی اتاقمون حالشون بد می شد و ناراحتی می کردن برای بچه هاشون، سریع یه گریز به روضه می زدم! عجیب حال همه رو روبراه می کرد! اشک بر اباعبدالله نه خسته می کنه، نه افسرده می کنه، نه سردرد میاره البته اگر به اندازه خودش باشه! همونظور که گفتن، نمک مجالس! پ ن3: خوبی اینجا نوشتن اینه که، یه آدمی که عامل نیست، مثل من، ملزم میشه به رعایت یه سری نکات داشتیم با دوستم در مورد تجربیات شوهر داری صحبت می کردیم. گفت: یکی از دوستام به شدت با شوهرش مشکل داشت. شوهرش خیلی خیلی بد اخلاق بود! اما بچه هیأتی بود و محب اهل بیت. گریه اش برای امام حسین قطع نمی شد. ما میگفتیم گریه اش تو سرش بخوره! با دوستم رفتیم سراغ استادمون. مسائل رو به استاد گفتیم. اونم خوووووووووووووووب گوش کرد. بعدش گفت: اگر حضرت زهرا یه بچه ی فلج عقب افتاده داشته باشه، حاضری نگهش داری؟ گفت: بله خانم! رو چشمم نگهش می دارم! - گفتی شوهرت بچه هیأتیه؟ - بله خانم! - ببین دخترم! زندگی با آدم بد اخلاق سخته! خیلی سخته اما اجر عجیبی داره! بچه هیأتی، بچه ی حضرت زهراس! حالا حاضری با بچه ی بداخلاق حضرت زهرا زندگی کنی؟ دوستم می گفت: این دختر از اون روز، تا تونست به قول خودش به " بچه ی حضرت زهرا" ، محبت کرد. با این نگاه، زندگیشو پی گرفت. الان حدود 10 سال گذشته. شوهرش میمیره براش! اصلا زندگیش زبانزده! با خودم گفتم: خوش به حالش! چه زندگی قشنگی! زندگی که محورش، محبت حضرت زهرا باشه! توی ماشین نشسته بودیم. فاطمه خانم نمی ذاشت بگیرمش که نیافته! بهش گفتم فاطمه خانم، منو بگیر نیافتم! اونموقع بود که منو گرفت! یادم به این افتاد که ائمه هم می بینن ما کله شق تر از این حرفهاییم که بخاطر خودمون دست بدامانشون بشیم! از محبتمون به خودشون استفاده می کنن می گن بخاطر ما بیایید روضه! وگرنه من باور ندارم حضرت زهرا به اشک من به اباعبدالله محتاج باشه! من محتاجم به اشک ریختن و توسل به اباعبدالله. محتاجم برم روضه. محتاجم برم خودم رو نزدیک کنم به ائمه. اما از مهربونی ائمه و کله شقی ما، اونها هستند که ناز ما رو می کشن تا بریم پیششون! -------------- ظهر تاسوعا، توی مسجد نشسته بودیم. بعد از مراسم، خیلی طول کشید تا در رو باز کنن و بتونیم بریم بیرون. محدثه خانم گرمش شده بود. تشنه هم بود. گفت: مامان! خیلی تشنه ام. نمی دونم چرا یهو همه تنم لرزید. بهش گفتم: مامان الان میریم خونه آب می خوریم. ما که نمی خواد عمو بره برامون آب بیاره! ما که کسی آب رو به رومون نبسته! بقیه اش رو توی دلم گفتم. دلم نیومد به دخترکم بگم: الان میریم خونه، بابات سالمه، خواهر کوچولوت سالمه! کسی آب رو از طفل شیرخواره مون دریغ نکرده. الان میریم خونه! کسی خونمونو به آتیش نمی کشه! کسی سیلی به صورت دخترام نمی زنه! یا حسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ------------------------ پ ن : وقتی نزدیک خونه شدم، بهش گفتم: اگر الان بریم خونه آب قطع باشه، چه احساسی بهت دست می ده! صورتش رو تو هم کشید و گفت: خیلی ناراحت میشم! دلم میشکنه گفتم: بچه های امام حسین هم امید داشتن که عمو و باباشون با آب بیان. وقتی از اومدن آب ناامید شدن، همین حس بهشون دست داد! اما اون حس پیش غصه ی شهادت عموشون، خیلی کوچیک بود اومدیم خونه. محدثه خانم سریع آب ریخت و خورد. دیدم که اینبار با یه ادب و توجه متفاوتی گفت: سلام بر حسین امروز روز شیرخوارگان حسینی بود. این روز همیشه داغونم می کنه! وقتی شیرخوار دارم، بدتر! فاطمه خانم خیلی عطش داره! زیاد آب می خوره! وقتی آب می خواد و من نمی فهمم، شروع می کنه جیغ زدن! انقد جیغ می زنه تا من بفهمم آب می خواد. تازه یه روز هم نیست که آب نخورده! فقط چند ساعته! تازه مادرشم از عطش، بی شیر نشده! لا اله الا الله ------------------------------ امروز رفتم حرم برای تجمع شیرخوارگان حسینی. واقعا این مجلس، رفتن داره! یه دختر جوانی اومده بود، خب محب بود اما ... یه مانتوی قرمز!!! چادر ساتن براق مشکی! شال مشکی کم عرض که هم جلوی موهاش پیدا بود هم گردنش! موهای گنبدی و آرایش! توی حرم! مجلس اباعبدالله! ماه محرم! قم!!!!! کلی دعا کردم که خدایا یه چیزی به زبونم بنداز که روش اثر کنه. رفتم کنارش نشستم و گفتم عزیزم، می خواستم چند دقیقه وقتتو بگیرم. خانمی ! شما اومدی مجلس اباعبدالله و معلومه چقدر دوستش داری. حیف ظاهرت رو کسانی تعیین کنن که امام حسین رو دوست ندارن گفت: مگه ظاهرم چشه؟ گفتم: همین آرایش و مدل موهاتون! دقیقا پیامبر توی یه صحبتی در مورد زنان آخر الزمان، این مدل مو رو ذکر کردن که زنان آخر الزمان موهاشون رو طوری می بندن که شبیه کوهان شتر، هست! بعد از این زنها، گله کردند(نگفتم لعنت کردن این زنها رو) بعد هم آرایشت عزیزم. گفت: قیافه ی من همین شکلیه و نمی تونم عوضش کنم. - بله عزیزم. شما ماشالله ماشالله ماشالله خیلی زیبایی! دقیقا قرار نیست زیبا نباشی اما قرار نیست آرایش کنی و خودتو به ظاهری در بیاری که امام حسین دوست نداره! دقیقا می گم امام حسین دوست نداره، چون کلام پدر بزرگشونو برات گفتم. قرار نیست خودتو شبیه کسانی بکنی که امام حسین رو دوست ندارن گفت: به بقیه چه! من خودم می دونم امام حسین رو دوست دارم! حالا شبیه دشمنای امام حسین بشم، چه ربطی به دلم داره؟ - خدا به ما همونطور که گفته تهمت نزنید، گفته کاری نکنید که بهتون تهمت بزنن! شبیه شدن به دشمنان خدا و کفار، برای مسلمان، حرامه! چون خدا نمی خواد کسی در مورد مؤمن، فکر بد بکنه! حیفته عزیزم که شبیه به دوستان امام حسین، نباشی پ ن1: بهم گله نکنید که بخاطر فروع دین، از اصول دین زده کردم و ...! که تمام تلاشم رو کردم که لحنم و کلامم خوب باشه نگید کسی که توی حرم اومده، بذار خود اهل بیت اصلاحش می کنن، که من نمی تونم چشم بپوشم از وظیفه خودم! حضرت آقا هم گفتن "باید همه تذکر بدن!" یه جا باید تذکر داد و رد شد، یه جا باید استدلال کرد و یه جا باید دعوا کرد و جدل! هر جایی وظیفه یه جور ایجاب می کنه نگید که مگر خودت تمام واجباتت درسته که تذکر می دی؛ عامل بودن، توی تذکر دادن، مهمه اما عامل به همون چیزی که داری تذکر می دی! یعنی نمی تونه کسی بی نماز باشه و به دیگری بگه نماز بخون. نگید احتمال اثر، جزء شرایط امر به معروفه! که می گم: به فرموده ی حضرت آقا " احتمال اثر، همیشه هست" می دونم "به توچه" بهم نمی گید! چون همه تون بهتر از من می دونید که اگر به من ربطی نداشت، امر به معروف، و نهی از منکر، واجب نبود! پ ن2: توی کربلا، به یه زن، خیلی خیلی غبطه می خورم و از خدا خواستم، معرفتش رو نصیبم کنه رباب! من عاشق حضرت ربابم! زنی که انقدر خوب بود که امام می گن: من خانه ای که رباب و سکینه در اون باشن رو دوست دارم. زنی که انقدر خوب بود که پسرش تو 6 ماهگی، به کمال شهادت رسید زنی که انقدر عاشق امامش بود، که از دوری امامش، دق کرد! خدایا منو بی تاب امام زمانم کن! خدایا دامن من رو، شهید پرور قرار بده! خدایا من رو آرام قلب امام زمانم قرار بده. خدایا معرفت رباب رو نصیبم کن به حق خون علی اصغر اباعبدالله راستی! علی اصغر، عبدالله رضیع هست! یعنی همونی که ما بخاطرش به امام حسین می گیم: اباعبدالله! پ ن3: باور ندارم رباب، وقتی علی اصغر رو با اون حال، داد دست امام، نگران پسرش باشه! بنظرم، بیشتر نگران امامش بود که الان داره غصه ی علی رو می خوره! رباب، دیوانه ی ارباب بود! مهمانتان می کنم به شعر سید حمید برقعی با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید رباب ، با آب هم قافیه باشد روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود هدف های روشنی داشت تنها تو بودی که خوب فهمیدی استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت شش ماه علی بودن را طاقت آوردی خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد می رود بر می گردد می رود... با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند رباب می رسد از راه با نگاه بایک جملهء کوتاه آقا خودتان که سالمید انشاالله...
Design By : Pichak |