آمدند و پرسیدند: آقا این حرفی که رهبری در مورد خرید جنس ایرانی زدند، فقط یه پیشنهاده یا یک حکم شرعی یا یک حکم حکومتی؟ - فقط با یک واسطه از خود حضرت آقا شنیده ام که این یک واجب شرعی است! در تقابل جنس خارجی و جنس ایرانی، خرید جنس ایرانی واجب است! می دانی یادم به چه افتاد؟ حکم تحریم تنباکوی میرزای شیرازی! تاریخ نوشت غیرت دینی و ملی ایرانیان را و می دانم، ثبت می کند غیرتی دوباره را و حادثه ای ماندگار را از اجرای حکم تحریم کالای غیر ایرانی. ------------------ پ ن: به این جملات امام خامنه ای دقت کنید ...و سهم مردم - که به نظر من از همهى اینها مهمتر است - مصرف تولیدات داخلى است. ما باید عادت کنیم، براى خودمان فرهنگ کنیم، براى خودمان یک فریضه بدانیم که هر کالائى که مشابه داخلى آن وجود دارد و تولید داخلى متوجه به آن است، آن کالا را از تولید داخلى مصرف کنیم و از مصرف تولیدات خارجى بجد پرهیز کنیم؛ در همهى زمینهها... حالا از جهاز تهیه کردن بگیر تا خودکار و قلم مدرسه مان. حواسمان به همه واجباتمان باید باشد! شده ماجرای ملا نصرالدین و پسرش و خرش! بچه از قد و قامت مادرش بالا میرود، روی کولش می نشیند و ... خسته اش می شود و می رود سراغ جناب بابا!!!!! (فکر کنم الان لب مبارک پایینی تان با دندادن مبارک بالاییتان، واکنشی به نام گزیدن نشان دادند) سرو کول جناب بابا هم مستفیض می شود از فیض حضور آقا زاده! به نظرتان بعد از نماز چه اتفاقی می افتد؟ ارواح مطهر مادر و پدر کودک(علی الخصوص مادر) مورد عنایت قرار گرفتند و توی گور رفته اند روی ویبره! ناله و نفرین است که از جمع به گوش می رسد یکی نیست بگوید: آقایان و خانمهای محترم. نه من بهتر از صدیقه طاهره ام، نه فرزندم بهتر از امام حسن مجتبی سلام الله علیهما. وقتی ایشان در نماز روی دوش پدربزرگ می نشتند و پدربزگ هم نماز را برای حضور راحت و پر آرامش فرزند، طولانی می کردند، من که هستم که کودکم را برانم و برنجانم؟ چقدر مسلمان تر از رسول خدا هستند این مسجدیان عزیز ما. کجاست رسول خدا تا ببیند! رسم قشنگی داریم «من» و «او» زیارتنامه که می خواند، عشق می کنم.
با بچه رفته ایم بیرون. خسته می شود. «او» بچه را بغل می کند.
عابران چپ چپ نگاهمان می کنند. عاقبت یک نفر جرأت می کند و می گوید:
حاج آقا، حرمت لباستونو نگه دارید. در شأن روحانی نیست بچه بغل کند!!!
بچه را با اصرار از «او» می گیرم. هنوز هم چپ چپ نگاهمان می کنند. باز یک نفر جرأتش به کمال می رسد:
حاج آقا! بنده خدا خانمتون خسته شدند. شأن روحانیت اجل از این است که راست راست راه برود و زنش بچه بغل...
بچه را می گذاریم زمین و سه تایی همدیگر را نگاه می کنیم!
فکر کنم به زودی یک نفر به ما تذکر بدهد که:
شأن روحانی نیست که وسط خیابان بایستد و زن و بچه اش را نگاه کند!
خدمت امام که میرسیم، می نشینیم و در مورد زندگیمان حرف می زنیم. توقعاتمان از همدیگر را می گوییم...
برنامه هایمان را...
شکایتهایمان را...
خوشیهایمان را...
تشکرات فائقه مان را؛
همه را به امام عرضه می کنیم و وقتی می آییم بیرون، مثل تازه عروس و دامادها، کاممان شیرین است و با یک دنیا عشق، می رویم زندگیمان را زیباتر کنیم.
می ایستم بتماشایش. اشک که با نشان از عمق قلب پاکش جاری می شود، مرا بیشتر عاشقش می کند.
اذن دخول می گیرد و وارد می شود. همان اشک اجازه نامه ی ورومان است.
پشت سرش می ایستم تا آقا به واسطه ی خوبیهای او، به من هم نگاه کند.
می دانم هرچه بیشتر عاشقش باشم، آقا بیشتر تحویلم می گیرد. برای همین است که اینبار سفرمان دلچسب تر است.
اما امان از وقتی که از دستم دلخور باشد و از او دلخور باشم...
آقا اصلا راهم نمی دهد. میایستم پشت در و آنقدر گریه می کنم و التماس می کنم تا...
تا ندارد، راهم نمی دهد. به «او» زنگ می زنم. «او» را هم راه نمی دهند با این دل تنگ!
معذرت خواهی می کنم و معذرت خواهی اش را...
اینبار نه با اشک، با لبخند جواز ورود می دهند.
Design By : Pichak |